ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

دوست جدید ریحانه

امروز بنده در اتاقم نشسته بودمو به امور مملکتی می اندیشیدم  که آقا یهو گوشیم دینگگگگ از خودش صدا در کرد. کی بود کی نبود؟؟؟!!!!!!!! خاله اکرم بود که اس داد امشب بریم پارک . بنده هم به مامانی ریحانه پیغام رسوندمو قرار بر این شد که شب بعد از شام بریم پارک. شب هم طبق قرار همگی رفتیم پارکو کلی گفتیمو خندیدیم.  ریحانه هم که طبق معمول هر نیم ساعت میگفت جیش دارمو دو بار هم لباساشو نجس کرد.  بابایی بیچاره از بس بردتش سرپاش کرد کمر درد گرفته بود. جاتون خالی کلی پفک و تخمه و چایی و بیستکوییت خوردیمو خوش گذروندیم. موقع برگشتن هم ریحانه و فاطمه زهرا یه دوست پیدا کردن.  اسمش نفس بود و همراه ...
21 شهريور 1391

ریحانه و دخترعموها

6 ماه پیش دومین دخترعموی ریحانه به دنیا اومد. اسمش شد عارفه عارفه کوچولو خواهر حنانه جونه. از روزی که به دنیا اومده مامانی ریحانه هی رفت و اومد گفت ماشاالله عارفه خیلی خوشگله.  چشماش خیلی نازه. لباش قشنگه. . . هر روز بیشتر از روز قبل ما رو کنجکاو واسه دیدن این خانم کوچولو میکرد هر بار هم بهش میگفتم آخه خواهر من به جا این همه تعریف یه عکس ازش بگیر تا ما هم آرزو به دل نمیریم از اونجایی که مامان خانم خیلی زیاد حواس جمع تشریف دارن عکس نمیگرفتن تا هفته قبل هفته قبل بالاخره بعد از شش ماه چشم ما به  جمال  عارفه جون روشن شد. بالاخره مامانه حواس جمع شد و ازش عکس گرفت. الان میخوام عکسشو بگذ...
20 شهريور 1391

بدون عنوان

اصلا یه چند روز که نمیامو پست جدید نمیگذارم احساس میکنم غیبت میخورمو از حقوقم کم میشه. همچین آدم مسئولیت پذیریم من خخخخخخخخخخ این چند روزی که درگیره مسابقه بودمو خیلی از دوست جونیا  هم بهم لطف کردنو به ریحانه رأی دادن. خدا کنه ریحان برنده بشه.  اگرم نشه ریحان که الان حالیش نیست اما من از ما تحت میسوزم دیشب ریحانه و مامان وباباش اومده بودن خونمون. ریحانه هم با لج بازی و دلبری و کلی ترفند دیگه هر چی اسمارتیس که واسه تزئین کیک و شیرینی خریده بودم رو تهشو آورد. اولش که بستشو  گرفته بودو هی مشت میزد میکرد دهنش. وقتی دیدم اوضاع خیلی خیطه بسته رو ازش گرفتمو گفتم یکی یکی بهت میدم. همین که یه دون...
19 شهريور 1391

ما برگشتیم

این چند روزی که به برکت عمه نی نی وبلاگ نمیتونستم واسه جیگرم بنویسم حسابی عصبی بودم چند شب پیش جیگرم اومده بود خونمون مادرجون داشت قرآن میخوند. اونم واسه خودش رحل باز کرد و گفت قرآن بخونم مادرجون سوره حمد رو بلند بلند میخوند و ریحانه هم پشت سرش تکرار میکرد همش هم میگفت رمیم رمیم. همون رحیم بعدش نایکسی که کتاب مادرجون داخلش بود رو گرفت دستش و گفت برم بستنی بخرم زود میام. فردا شبشم که همگی رفته بودیم جلسه قرآن خونه عمو محمد. ریحانه و فاطمه زهرا و آرن هم کلی با هم بازی کردن. البته یه جاهایی هم ریحانه و آرِن گیس و گیس کشی میکردن اما زودی به دادشون میرسیدیم. تازشم خاله خانم از اونجایی که خیلی هنرمنده و از هر...
17 شهريور 1391

شام خوران

شب بعد از اذان مغرب به مامانی ریحانه زنگ زدمو گفتم شب بیرون میریم؟ گفت بابایی ریحانه الان بیرونه، بهش زنگ بزنو بگو بیاد دنبالت منم زنگ زدم به بابا مهدی، بابایی گفت داشتم بهت زنگ میزدم که آماده بشی بریم دنبال مامانی و ریحانه با هم بریم سینما کلاه قرمزی و بچه ننه ببینیم. گفتم باشه و زودی آماده شدم. البته اینکه میگم زود اونقدرام زود نبود. وقتی بابایی اومد هنوز آماده نبودم با هم رفتیم پیش ریحانه. تصمیمون واسه سینما عوض شد آخه ریحانه تو سینما خسته میشد و همش هم باید میرفت دستشویی. اینجوری بهمون خوش نمیگذشت. قرار شد شام بریم بیرون مامانی واسمون کدو پخت و ما هم نوش جان کردیمو ساعت 11:30 بود که رفتیم بیرون. ...
17 شهريور 1391

تخمه خوری در پارک

امشب تو اتاقم پای سیستمم تنها و بی کَس و آغلادی گتی یاتی نشسته بودم  که یهو . . . . . . . . . اگه گفتین چی شد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حدس بزنین. . . . . . . .  یهو گوشیم زنگ خورد. به همین شیرینی و به همین خوشمزگی نگاه کردم دیدم بابایی ریحانه است. گفتم الو الو به گوشم  بابایی گفت: مگس رفته تو گوشم /  مگس کشو بیارین مگسو در بیارین میدونم الان میگید این خاله گوله نمکه ، حق با شماست اما بریم سر اصل مطلب: بابایی گفت آماده شو ما داریم میایم دنبا لت بریم پارک بنده هم که انگار ندای آسمانی شنیده باشم تو یه چشم به هم زدن گوشی رو قطع کردمو رفتم سر وقت بتونه کاری ...
12 شهريور 1391

اجلاس سران

از ما سلامیو از شما پیامی میبینم که بدجور از دوری ما دلتنگ بودین،  خب دیگه حالا که اومدیم امروز اومدم با یه سبد پر از خاطره.  کلی خاطره دارم اونم از نوع شیرین و آبدارش. جای همتون خالی. این دفعه خیلی خوش گذشتو ما همش در حال خندیدن و خوردن بودیم. . . . صبر کنین تا بگم چرا خندیدن و خوردن پنجشنبه صبح به مامانی زنگ زدم گفت بابا مهدی رفته بیرون تو هم وسایلتو جمع کن ظهر میاد دنبالت. منم زودی تمام وسیله هامو جمع کردمو کوله ام رو بستم و همراه بابایی رفتن خونه ریحانه.  وارد که شدم جیگرم دراز کشیده بود دیدم یه کوچولو نوک بینی اش قرمزه. حدس زدم که گریه کرده. به مامانی گفتم دعواش کردی؟ که زودی ریحان...
11 شهريور 1391

سرنوشت آقا گوسفنده

صبح پدرجون همراه دایی مهدی رفتن یک عدد جناب گووووووووسسسسسسففننننند اونم از نوع 22 کیلوییش خریدنو دستشو گرفتنو اومدن خونه. آقا گوسفنده عزیز هم کمی بعد از اسکان و میل کردن برگ انگور و آب و پس دادن غذاها هر چند دقیقه یک بع بعی میکرد که نگوووووووو دل سنگ آب میشد.  اما چه فایده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!  بالاخره که باید به دلیل نیت قربونیه پدرجون جان به جان آفرین تسلیم میکرد. بنده که بعد از ظهر رفتم بیرون و شاهد کشتار و خونریزی نبودم.  اما وقتی اومدم خونه با سر مبارک در طَبَق مواجه شدم . ریحانه هم از تو اتاق هی جیغ میزد خاله مرضی خاله مرضی. انگاری بچم حامل خبرهای مهمی از آقا گوسفنده برای بنده بود. ...
2 شهريور 1391

true or false؟؟؟؟؟

سلام بر دوستان فرهیخته امشب اومدم با صدای بلند داد بزنم مااااااااااااااااااااااااااا پیش خودمون کم آوردیم ما دیگه تهشیم باور نمیکنین؟؟؟؟؟؟ پس خوب گوش کنین تا واستون بگم چند روز پیش بهتون گفتم که قرار شده بود امروز همراه عموسعید و خانوادش و عمو عادل و خاله زهرا بریم بیرون دَدَر دودور، خب؟؟؟ بگین خب تا بگم . . . . . .  نه تا نگین نمیگم . . . . جون خودم نمیگم . . . . . . . . . . .  آها حالا شد. . . . .  خب داشتم میگفتم قرار بود امروز بریم بیرون.  بابایی دیروز رفت گوشت رو خرید و شب هم پیاز زد و واسه کباب آماده کرد.  امروز صبح این جانب خاله مرمر ساعت 7 بیدا...
31 مرداد 1391