ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

غذا خوردن جیگرطلا به کمک دایی

امشب دخترم خونه ما بود. دایی مهدی و زندایی هم بودن. موقع افطار جیگرم خواب بود اما وقتی بیدار شد دایی مهدی بهش غذا داد. برو ادامه مطلب تا عکساشو ببینی. اولش دخترم رو زمین نشسته بود بعد از خوردن چندتا لقمه رفت بالشتشو آوردو روش نشست. اونوقت شد ایکیوسان خاله قربون اون موهای ژولیده پولیدت وسط غذا خوردن جیگرم یهو مات یه نقطه شده بود و هر چی صداش میکردیم حواسش نبود ...
28 مرداد 1391

گذر زمان

ریحانه جونم می خوام یه عکس از اولین روز تولدت واست بگذارم تا ببینی که چقدر کوچولو بودی و حالا ماشاالله واسه خودت خانمی شدی. خدا رو شکر که تن سالم داری . خیلی دوستت دارم جیگر طلا           عسلم وقتی به دنیا اومدی 3/100 وزنت بود و 55 قدت. ماشاالله حالا روز به روز داری بزرگتر میشی و ما از دیدنت لذت می بریم.                 ...
24 مرداد 1391

مشهدی ریحانه

سلام عزیز دل خاله   سلام نی نی وبلاگیا، روزتون بخیر. نی نی ها ریحانه جونم از مشهد برگشته، حالا شده مشهدی ریحانه. باور کنید دیروز که اومد خونمون وقتی دیدمش احساس کردم تو این چند روزی خیلی بزرگتر شده، خیلی دلم واسش تنگ شده بود. اونم وقتی منو دید دستاشو باز کرد تا بغلش کنم. وقتی اومد بغلم بوسم کرد که کلی ضعف کردم .  نمی دونین چقدر جیگرم جیگره. یه کم که گذشت فهمیدم دخترم تو این چند روز ماشاالله هزار ماشاالله شیطونتر شده. مامانی می گفت وقتی تو صحن حرم می گذاشتنش رو زمین تند تند راه می رفت و از ذوقش جیغ می کشید.  آخه جیگرم خیلی دوست داره بدونه کمک کسی راه بره. الهی خاله فدا اون قدو بالاش بشه.  امروزم من...
24 مرداد 1391

عکسهای جیگرطلا

اینم از عکسهای جدید جیگر طلا که رفته بود جنگل اول یه صلوات بفرستین   بعدم همش بگید ماشاالله                                                             جیگر طلا و فائزه جون دختر عمه بابایی          جیگر طلا و بابایی               حنانه جون دختر عموی جیگر طلا              ...
24 مرداد 1391

کلاغ پَر گنجیشک پَر بخیه پَر

سلام جوجوها یه خبر خوب دارم، اگه گفتین چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! دوشنبه خونه مادرجون جلسه قرآن بود. ریحانه جونم اومده بود که تو کارها بهمون کمک کنه. اینم یه نمونه از کمک جیگر طلا آخر شب هم من و مامانی و بابایی و دایی مجتبی رفتیم بیمارستان و همکار دایی مجتبی بخیه ابروی جیگر طلا رو کشید، دستش درد نکنه. جیگر طلای ما هم اصلا گریه نکرد و دختر خوبی بود. ایشاالله که دیگه از این بلایا در امان باشه. اینم چندتا عکس بعد از کشیدن بخیه یه چندتا عکسم قبل از کشیدن بخیه   اینجا دخترم داره میگه بخاری اووووفههه بازم دخترم با شصت خوردن خمار شد   ...
24 مرداد 1391

اتل متل توتوله

دیروز مامانی بعد از صبحانه رفت مدرسه، من موندم و ریحانه جون. چند بار خواستم ناهار رو آماده کنم تا وقتی مامانی و بابایی از سر کار اومدن خونه غذاشون آماده باشه. اما ریحانه همش بهونه می گرفت و نمی گذاشت، منم که میترسیدم تنهاش بگذارمو خدای نکرده بلایی سرش بیاد. اول با هم نشستیم تلویزیون دیدیم اما ریحانه زودی خسته شد. هی بهم گفت بابایی بابایی ( راستی ریحانه هر اسمی رو که نمیتونه صدا بزنه میگه بابایی، بیچاره بابایی) خب، داشتم میگفتم، گفت بابایی بابایی بیا بعدم انگشتمو گرفت و منو برد تو اتاق خودش و بهم گفت بیشین بیشین منم نشستم. بعد دکمه آهنگ ماشینشو نشون داد و گفت ای ای یعنی اینو روشن کن. وقتی آهنگو روشن کردم خندید و شروع کرد به دست زدن. هی ...
24 مرداد 1391

لباس نو مبارک

اینم از عکسهای ریحانه جون با لباس جدیدش که خیلی هم بهش میاد، خاله فدات بشه جیگر طلا: اینجا دخترم داره چوب شور رو زیر بالشت مبل قایم میکنه و میخنده چون میدونه مامانی میخواد ازش عکس بگیره و نمیتونه بهش گیر بده، واسه همینم اینقدر ذوق داره که میتونه مامانی رو اذیت کنه خب حالا دیگه وقته چیه؟ وقت خوردن شصت، هیچی به اندازه شصت خوردن به جیگر طلا حال نمیده. البته این اصلا تقصیر جیگرطلا نیستا. همش تقصیر مامانیه آخه رفته یه لباسی خریده که بندک داره. ریحانه جونم که عاشق اینه که یه بندک بگیره دستشو شصت بخوره. ...
24 مرداد 1391

91.1.1

امروز ریحانه جون و مامانی و بابایی به همراه دایی مهدی و زندایی ناهار بودن خونه مادرجون. مامانی واسه ریحانه جون لباس نو دوخته بود که خیلی بهش میومد اینم عکسهای جیگر طلا ...
24 مرداد 1391

دریا

جمعه من و ریحانه و مامانی و بابایی با هم رفتیم دریا. تو ساحل نشستیم و چایی خوردیم ریحانه هم بازی کرد. اینم از عکسهای گردش جمعه این هفته: ...
24 مرداد 1391