ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

تنها در خانه

دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن دنبالم و با هم رفتیم خونشون. آخه مامانی فردا کلاس داره و منم میشم ملک عذاب ریحانه .  خخخخ دور از جونم شکسته نفسی کردم میشم فرشته نجات شب ریحانه جونم قبل از خواب اومد پیشمو صورتمو یه بوس محکم کرد.  خواستم گفته باشم تا دلتون بیشتر بسوزه.  کلاً این روزا رفتم تو کار سوخت و سوز صبح که یه بار ریحانه با گریه بیدار شد  و میگفت بابایی رفتــــــــــــی؟؟؟ مامانی هم زودی بابایی رو به ریحانه نشون داد و دوباره خوابید. چند ساعت بعدش بابایی یواشکی رفت سرکار. مامانی هم که ساعت 11 کلاس داشت. تا اون موقع منو ریحان بیدار شدیمو تو آشپزخونه در حال صبحونه خوردن بودیم...
21 مهر 1391

شیرین ترین لحظه زندگی

امروز جیگر خاله برای دومین بار تو مسابقه شرکت کرده. مسابقه «شیرین ترین لحظه زندگی من» وبلاگ کودک من. اما این دفعه قرار نیست کسی بهش رأی بده و یا من براش تبلیغات کنم. در اصل این یک مسابقه نیست. بلکه قراره این بار دیگران رو در شیرین ترین لحظه زندگیمون سهیم کنیم.  اینم یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی ما در کنار جیگرطلا مسابقه شماره 4 (شیرین ترین لحظه زندگی من ) ...
21 مهر 1391

جشن مهرگان مبارک

می‌ستاییم مهر ِدارنده ی دشت‌های پهناور را، او که به همه‌ی سرزمین‌های ایرانی، خانمانی پُر از آشتی، پُر ا ز آرامی ‌و پُر از شادی می‌بخشد … جشن بزرگ مهرگان، جشن پیروزی حق بر   باطل و به زنجیر کشیدن ضحاک به دستان فریدون بر تمام پارسیان مبارک. ...
21 مهر 1391

ماجرای سوییچ

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام ما برگشتیم. جای همتون خالی خیلی خوش گذشت. پنج شنبه بعد از ظهر تمام وسایلمون رو جمع کردیمو رفتیم دنبال عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا. وقتی از شهرمون خارج شدیم احساس گرسنگی میکردیم. البته قبل از حرکت ناهار خورده بودیم. دوباره اون حس گرسنگی اومده بود به سراغمون. وقتی رسیدیم به کوه دیگه شب شده بود. تندتند وسایل رو جا به جا کردیم. هوا هم خیلی سرد بود. بابایی و عمو سعید هم تو تراس کرسی رو آتیش کردن. وااااااااااییییییی نمیدونین چقدر زیر کرسی گرم بود و کیف میداد. واسه شام هم مامانی آش بار گذاشت. به خاطر سابقه قبلیمون این دفعه که میرفتیم همراهمون کلی غذا بردیم ...
21 مهر 1391

بابایی تولدت مبارک

سیلااااااااااااامممممممممم خوفین؟ خوشین؟ به من چه چیه؟ منتظرین تا از تولد بابایی بگم؟ دوست دارین ضد حال بزنمو نگم؟ بگم؟ نگم؟ بگم یا نگم؟؟؟؟ دیشب که گفتم مخ زنی جواب نداد و مامانی قصد کرد که کیک تولد بابایی رو خودش درست که.  منم صبح رفتم بازار و موز واسه داخل کیک خریدمو راهی خونه ریحانه جونم شدمو  وقتی رسیدم مامانی یه ردیف از کیک رو درست کرده بود و میخواست ردیف دوم رو درست کنه.  تند تند کیک رو آماده کردیمو با امکاناتی که داشتیم تزئینش کردیم که خدا رو شکر چیز خوبی از آب در اومد.  خورشت شام رو هم آماده کردیمو همه جا رو تمیز کردیم که اگه بابایی اومد نفهمه قضیه چیه. مامانی به مهموناشم زنگ زد و دع...
30 شهريور 1391

تب 38 درجه

دیروز دایی مهدی و زندایی اثاث کشی داشتن. غروب شروع کردن به بار زدن و انتقالشون به خونه جدید. من و بابایی ریحانه هم رفتیم کمک شب که بارها رو منتقل کردیم یه کم وسایلو جا به جا کردیمو همگی با هم رفتیم دنبال ریحانه و مامانی، مامانی میگفت ریحانه یهو تب کرده و تبش شده 38 ریحانه وقتی اومد تو ماشین اصلاً حال نداشت.  قبلاً همیشه کلی میخندید و جیغ جیغ میکرد اما دیشب فقط لبخند میزد. قیافش داد میزد که حال نداره واسه شام رفتیم خونه مادرجون. موقع شام هر چی به ریحان گفتیم بیا شام نیومد   رفت یه گوشه دراز کشید. پدرجون رفت پیشش کلی باهاش حرف زد و شوخی کرد اما اون همینطور دراز کشیده بود و حال نداشت. وسطای شام بو...
28 شهريور 1391

مشروح اخبار

با سلام خدمت خوانندگان عزیز این جانب خاله مرمر از شبکه خبریِ مرمری در خدمت شما عزیزان هستم ریحانه جیگر طلا دیروز به همراه جناب پدر و سرکار مادر به مطب دکتر مراجعه کرده  و دکتر تشخیص فرمودند که آقااااااااااااا جیگره ما گلوش چرکی شده از اینرو یه شیاف دیکلوفناک مرحمت فرمودند که در سه سوت تب جیگر رو پایین آورده و الان جیگر در سلامت به سر میبره. بنده هم امروز ظهر نقشه تلپ شدن رو طرح ریزی و در یک عملیات انتحاری عملی کردم.  الان هم در منزل جیگر کنگر خورده و لنگر انداختم جای دوستان سبز شب همگی با هم رفتیم نمایشگاه پاییزه و برای جیگرطلا دفتر نقاشی و مداد رنگی و چندتا چیز دیگه خریدیم که به ...
28 شهريور 1391

خونه خاله حدیثه و باغ رز

دیروز ناهار ریحانه جونم همراه منو مامانی خونه خاله حدیثه دوره دعوت بود. امیرعلی هم بود دست خاله حدیثه درد نکنه کلی غذاهای خوشمزه واسمون درست کرد.     ریحانه هر وقت هر کدوم از وسایل طهورا رو بر میداشت طهورا دنبالش میدوید و میرفت وسیلشو میگرفت.  ریحانه هم که فهمیده بود اون به وسیله هاش حساسه هر وقت یه چیزی میگرفت میومد به طهورا نشون میداد. طهورا هم کلی جیغ جیغ میکرد و ریحانه بهش نمیداد. تا وقتی هم که میخواستیم بیایم این دوتا همینجور در حال لج بازی با هم بودن. طهورا خیلی قشنگ حرف میزنه مثلاً به سگ میگه گس، آشغال: آغاش، سیب: بیس. از ظهر تا ساعت 9 شب خونشون تلپ بودیمو کلی بهمون خوش گذشت. امشبم ...
23 شهريور 1391