تنها در خانه
دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن دنبالم و با هم رفتیم خونشون. آخه مامانی فردا کلاس داره و منم میشم ملک عذاب ریحانه . خخخخ دور از جونم شکسته نفسی کردم میشم فرشته نجات شب ریحانه جونم قبل از خواب اومد پیشمو صورتمو یه بوس محکم کرد. خواستم گفته باشم تا دلتون بیشتر بسوزه. کلاً این روزا رفتم تو کار سوخت و سوز صبح که یه بار ریحانه با گریه بیدار شد و میگفت بابایی رفتــــــــــــی؟؟؟ مامانی هم زودی بابایی رو به ریحانه نشون داد و دوباره خوابید. چند ساعت بعدش بابایی یواشکی رفت سرکار. مامانی هم که ساعت 11 کلاس داشت. تا اون موقع منو ریحان بیدار شدیمو تو آشپزخونه در حال صبحونه خوردن بودیم...