ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

نتیجه تحریم

صبح خواب بودم که جیگرطلا همراه مامانی اومد خونمون. وقتی هم که مامانی داشت میرفت مدرسه بازم خواب بودم. آخه این روزا هوا بارونیه و خواب خیلی میچسبه. دل کندن از پتو و بالشت خیلی سخته مادرجون وقتی دید بیدار نمیشم بهم زنگ زد که بیا پایین ریحان همش میگه برم خاله مرضی. منم زودی صورتمو شستمو پیش به سوی جیگرطلا وقتی وارد اتاق شدم جیگرم جیغ زد و گفت خالـــــــــــــــــه مرضــــــــــــــــــی  و زودی اومد تو بغلم. منم بهش لواشک دادم. آخه دیروز که باهاش تلفنی حرف زدم میگفت با مادرجون صحبت کردم مادرجون برام آناس خریده (آدامس) گفتم منم برا شما لواشک خریدم. گفت لباشک خریدی؟؟؟ ترشه؟؟؟ گفتم آره ترشه. گفت : ترش دوست دارم. بعد از...
6 آذر 1391

زیارت پیرعلم

1390/8/29 شب بعد از اومدن جیگرم رفتم تو آشپزخونه تا شام رو آماده کنم.  ریحانه هم همراه پدرجون رفت سر کوچه تا پدرجون تخم مرغ بخره. وقتی برگشتن به محض اینکه پدرجون در رو باز کرد ریحان هنوز داخل نیومده بود اما از همونجا جیغ میزد و میگفت اینااااااااااش  وقتی اومد داخل دیدم تو دستش یه بسته بادوم زمینی داره که پدرجون واسش خریده بود. موقع شام همش میگفت به کوکو شُس بزن(سس) مادرجون وقتی خواست بهش کوکو بده اولش گفت نه تَندو بعدش گفت نه تُنده اما نوش جونش بشه غذاشو کامل خورد . کلی هم آبمیوه خورد.   امشب ناخنهای جیگرمو لاک زدم که دیگه انگشتشو تو دهنش نکنه.  امیدوارم این روش جواب بده. گفتیم اگه تو دهنت ب...
30 آبان 1391

عکس آتلیه

میخوام تو این پست عکسهای آتلیه ریحانه رو بگذارم. یک سری واسه 6 ماهگیشه. یه سری هم واسه یک سالگی. عکسهای سری دوم رو دقیقا اولین روز ماه رمضون پارسال گرفته که بعد از اذان رسیدیم به سفره افطار. یه کم کیفیت عکسها پایینه آخه از روشون اسکن گرفتم بقیشم برو ادامه مطلب ببین عکسهای شش ماهگی حالا عکسهای یک سالگی این لباسشم خودم از شیراز واسش سوغاتی آوردم ...
25 آبان 1391

کلی عکس جدید

امشب اومدم با کلی عکس جدید. دلتون آآآآآببببببببببببببببب ما تو خونمون عکاسی داریم. دلتون آلبالوووووووووووووو شما که مامان عکاس ندارید مامان من عشق عکس گرفتنه. اما من بعضی وقتا همچین عصبانیش میکنممممم اونوقتا دیگه سیمای مامانم جرقه میزنه هی میخواد ازم عکس بگیره ولی من پا نمیدم. آخ لجش میگیره آخ لجش میگیره. شماهام امتحان کنید باور کنید کلی حال میده اما چند روز پیش کلی بهش حال دادمو گذاشتم ازم عکس بگیره خب چه میشه کرد، خوشتیپی هم دردسرهای خودشو داره دیگه اگه میخوای بقیشو ببینی بیا ادامه مطلب زود باش دیگه، بیا نگاه کن چه بچه خوب و سر به زیریم، با...
25 آبان 1391

بازگشت پدرجون از سوریه و کربلا

سلام به همگی دیشب وقتی بابایی از جلسه قرآن برگشت با خاله اومد دنبال من و مامان و ما رو برد خونه مادرجون.  خوابیدن خونه مادرجون بودیم. آخه صبح بابایی میخواست بره سرکار و پدرجون هم قرار بود ظهر از مسافرت بر گرده، ما هم میخواستیم بریم استقبالش ظهر پدرجون زنگ زد که ما نیم ساعت دیگه میرسیم ما هم زودی لباس پوشیدیمو رفتیم استقبالش وقتی از ماشین پیاده شد و کلی بوس بوسیم کرد. پدرجون زیارتت قبول،مامانِ بی حواسِ من یادش رفته بود دوربین رو بیاره تا از من و پدرجون عکس بگیره. اما وقتی رسیدیم خونه مامانی ازمون عکس گرفت. پدرجون هم یه عروسک قشنگ با یه ماشین واسم سوغاتی آورد. دلتون آبببببببببببببببببب ...
25 آبان 1391

لباس نو مبارک

سلام خدمت جیگرطلای خودم و دوستان دیشب جیگرطلای بنده همراه بابایی و مامانی خوابیدن اومد خونه مادرجون. البته با هزار بدبختی ساعت 2:30 خوابید. صبح هم که من و مامانی میخواستیم بریم مدرسه بیدار شد. مامانی امروز صبح مراقب امتحان بود منم همراهش رفتم تا چندتا پرسشنامه پر کنم. بعدم با هم رفتیم بازار و مامانی واسه روز مرد واسه بابایی کادو خرید. امروز بعدازظهر هم مامانی و بابایی و ریحانه عروسی دعوت بودن. واسه همینم مامانی امروز شروع کرد به خیاطی واسه جیگرطلا. بنده هم جیگرمو بردم حمامو با هم آب بازی کردیم.  بعد از ناهار هم که هر کاری کردیم نخوابید و اتاق بنده رو تبدیل به خرابه شام کرد. اینم از عکسهای بستنی خوردن ریحانه و لباسی که مامان...
25 آبان 1391

سفر به جنگل

سلام به روی ماه جیگرطلام که یه روزی بزرگ میشه و باسواد میشه اونوقت میتونه نوشته های خالشو بخونه. قشنگم حالا که داری اینو میخونی بهت میگم خیلی دوست دارم. قربون اون چشمهای نازت برم ، جیگرطلای من اینقده تو مانیتور زل نزن چشمهات ضعیف میشه. امروز من و مامانی و بابایی و جیگرطلا همراه عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا و عمو عادل و خاله زهرا رفتیم جنگل. به دایی مهدی و زندایی زهرا هم گفتیم که بیان اما دایی گفت داره رو پایان نامه ارشدش کار میکنه و باید همین روزها دفاع کنه واسه همین سرش شلوغه و نمیاد. وقتی راه افتادیم دیگه ظهر شده بود. همگی با هم رفتیم جنگل، تو و فاطمه زهرا هم کلی با هم بازی کردین. تا حالا مامانی و بابایی بهت پفک ...
25 آبان 1391

جیگر طلا و لباسهای تابستونی

چند روز پیش که رفته بودم خونه جیگر طلا، مامانی جیگر طلا شروع کرد به جمع و جور کردن کشوهای لباس جیگر، می خواست لباسهای زمستونیشو بگذاره کنار و لباسهای تابستونی رو بگذاره تو کشو. جیگر طلا هم این میون هی لباسهایی که مامانی جمع کرده بود و دوباره باز میکرد و نگاشون می کرد.  میون این همه لباس جیگر طلا خیلی از لباسهای نوزادیش خوشش اومده بود و هی باهاشون بازی میکرد. یه کلاه کاموایی که وقتی نوزاد بود مامانی واسش بافت رو هم سرش کرده بود و یاد کوچولوییش افتاده بود.   نگاه جیگرم چقدر بزرگ شده، ماشاالله هزار ماشاالله دیگه واقعا خانم شده. دیگه روزا لباسشو میزنه بالا به عروسکش شیر میده. کهنه عروسکشو عوض میکنه. خوابش می کن...
25 آبان 1391

91.1.11

سلام به همه نی نی های ناز  سلام به جیگر طلای خوب خودم. عزیز دلم حالت خوبه؟  امروز میخوام عکسهای گردشمون تو جنگل رو بگذارم که 11 فروردین 91 همراه بابایی و مامانی رفتیم. که خیلی هم سرد بود. دخترم عاشق شکلاته هر چقدم که بهش بدی بازم میخواد. اینجا هم داره میگه شو با اینکه یه دونه شو تو دستشه بابایی جیگرمو برده بالای درخت، جیگرم اصلا نترسیده جیگرم در حال رانندگی یه لحظه تنهاش گذاشتیم ظرف شیرینی رو خالی کرده اینم از منو جیگر طلا جدیدا جیگرم خیلی از کلمات رو میتونه بگه مثل: شو : شکلات آشو: قاشق آئی: دایی دیگه به جا مَمَ ...
25 آبان 1391