ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

امیرعلی جیجَر خاله

1391/9/22 الان ساعت 1:18 صبحه و میخواستم بخوابم  که به گوشیم جیمیل اومد. دیدم دایی رسول عکسهای امیرعلی رو برام فرستاده و زودی لپ تاپمو روشن کردم واااااااااااااااااایییییی باورتون نمیشه با دیدن عکسهاش دیوونه شدم.  دلم میخواست بغلش کنمو آروم آروم اون لپهای نازشو ببوسم. آخه من موندم مامانی به این زشتی  بابایی به این زشتی  دایی به این زشتی  امیرعلی چقدر ناناسه. یعنی امیرعلی هم باید به من میرفت!!!!!!!!!! خدایا کشتی منو با این جیجر اصلاً قیافش داد میزنه که بچه پر روئه.  از اونایی که خاله حلیمه با دیدنش ذوق میکنه و میگه بزنمش الان من رسماً دارم دیوانه میشم...
24 آذر 1391

ریحانه و بچه دماغو

1391/9/18  صبح خواب بودم که صدای در اتاقمو شنیدم. یهو تو خواب حس کردم ریحانه بیدار شده. چشمامو که باز کردم دیدم  ریحانه داره میره بیرون. بهش  گفتم کجا؟  گفت برم مادرجون. گفتم مادرجون الان خوابه بیا ما هم بخوابیم یه کم دیگه میریم پایین، اونم اومد تو اتاق اما نخوابید و نگذاشت ما هم بخوابیم. وقتی رفتیم پایین تازه سماور رو روشن کرده بودم که زنگ زدنو مهمون اومد خونمون. دوتا از همسایه هامون اومده بودن دیدن مادرجون که یکیشونم همراه خودش نوه اش رو هم آورده بود.  ریحانه هم رفته بود تو اتاق پیش مادرجون نشسته بود که یهو دیدم ریحان اومد تو حیاط و بعدم صدای جیغ اون بچهه بلند شد که دمپاییمو بــــــ...
24 آذر 1391

شوالیه شکست ناپذیر

1391/9/20 شب جلسه قرآن خونه عمو سعید دعوت بودیم. بابایی ساعت 7:30 اومد دنبالم. بعدم رفتیم دنبال مامانی و ریحانه.  ریحانه و مامانی قبلش رفته بودن مهمونی خونه داییه بابایی. که سامیار و حنانه و عارفه هم اونجا بودن و موقع شمشیر بازی  یکی از شمشیرها خورد به ابروی ریحانه و خدا رحم کرد چیزی نشد. ریحان تو ماشین واسم تعریف میکرد که شمشیر خورد به ابروم.  بعدم رفتیم دنبال دایی مجتبی و تو ماشین داشتیم از خاطرات بچگی و بازیهامون میگفتیم  که همیشه مامانی ریحانه دوست داشت نقش معلم رو بازی کنه و آخرشم معلم شد  و یا اینکه همیشه دو تا صندلی رو به هم جفت میکردیم و دوتا پشتی هم طوری روش میگذاشتیم که مثل سقف می...
24 آذر 1391

عکس

1391/9/10 اینم از عکسهایی که این چند روزی نشد بگذارم اما حالا . . . اولین عکس واسه اون شب جلسه قرآنه و ریحانه در حال انگولک کردن امیرطاها بسته پستی سی دی بلاگ ریحانه در لحظاتی پیش ...
10 آذر 1391

دست جیگرم بوووووو شد

 1391/9/5 ظهر جیگرم اومد خونمون. بابایی هم بعد از رسوندن جیگر و مامانی رفت گتاب مراسم دسته روی. پدرجون هم که از صبح رفته بود یکی از روستاها مراسم. دیگه ما مونده بودیمو حوضمون.  مادرجون که پاش تو گچ بود و بدون ماشین نمیشد جایی ببریمش. امروز هم که اکثر خیابونها رو بسته بودن و نمیشد ماشین بیرون برد. ما هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیمو با تلویزیون عزاداری کنیم. شب بعد از اذان مغرب همراه پدرجون و بابایی و مادرجون رفتیم شام غریبان. تو مراسم بودیم که دایی مهدی هم اومد پیشمون و گفت زندایی مریض شده و ازم تبرک امام حسین خواسته. اومدم دنبال تبرک. (یعنی این لاو ترکوندنشون تو لوزالمعدم) مادرجون و پدرجون تو ماشین مو...
6 آذر 1391

عاشورای حسینی

1391/9/4 دیروز مامانی به خاطر نذر هر سالش برای حضرت ابوالفضل حلوا درست کرد و بیرون داد. انشاالله مورد قبول حضرت ابوالفضل باشه امروز یه ساعت از ناهار خوردنمون میگذشت که ریحانه همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. اومده بودن دنبال منو مادرجون که بریم تو عزاداری شرکت کنیم. ما هم زودی آماده شدیم و دوتا ماشین شدیم و راه افتادیم. منو ریحان تو ماشین پدرجون نشستیم و مامانی و بابایی هم تو ماشین خودشون. بیشتر خیابونهای اصلی که دسته روی بود رو بسته بودن. ما هم کلی کوچه و پس کوچه زدیمو بالاخره یه جای خوب پیدا کردیم. ماشینا رو پارک کردیمو مادرجون و پدرجون تو ماشین نشستن تا از همونجا دسته ها رو نگاه کنن. منو مامانی و بابایی و ریحان هم پی...
6 آذر 1391

پیکاسوی من

  1391/9/2 صبح خواب بودم که جیگرم همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. وقتی رفتم پایین بابایی و مامانی میخواستن برن سرکار منم ریحانه رو مشغول نقاشی کردم تا حواسش پرت بشه و متوجه رفتن بابایی و مامانی نشه. دیروز مامانی با جیگرم تمرین کشیدن دایره کرد، منم امروز کشیدن خط راست رو به جیگرم یاد دادم. که هر دوشو به خوبی یاد گرفت. مامانی دیشب واسه جیگرم یه مقنعه مشکی دوخت که تو محرم سرش کنه. اونقده بهش میومد و جیگر میشد که نگو. اما هر کار میکردم نمیگذاشت ازش عکس بگیرم.  امروز وقتی آقاجونم میخواست بره وضو بگیره منو مامانی داشتیم به آقاجون کمک میکردیم ریحانه هم زودی دوید اومد کمک آقاجون. بعد به مادرجون گفت به آقاجون کمک...
6 آذر 1391

شهزاده شش ماهه

1391/9/3 یا علی اصغر، شش ماهه در خون غلطیده حسین (ع) ای تیر خطا کن، هدفت قلب رباب است یا حنجره سوخته تشنه آب است؟ کوتاه بیا، تیر سه شعبه، کمی آران هوهو نکن، این شاپرک تب زده خواب است او آب طلب کرده فقط، چیزه زیادیست؟ گیرم که ندادند، ولی این چه جواب است؟ رنگش که پریده لبش مثل دو چوب است نه، تیر! تو نه، چاره کارش فقط آب است این طفل گناهی که نکرده، کمی انصاف اینجاست، ببینید که حالش چه خراب است این مرثیه را ختم کنید، آی جماعت یک قطره که نه، یک جرعه دهیدش که ثواب است   ...
6 آذر 1391

ریحانه مطرب میشود

 1391/8/30 سلام به جیگرین  امروز واسه ناهار بی بی و آقاجونم (مادری) اومده بودن خونمون. آقاجونم چند ماهه که مریضه و حالش زیاد خوب نیست  واسه همینم نمیتونه به تنهایی راه بره و به کاراش برسه.قبلاً هم درباره آقاجونم گفته بودم که چقده مظلوم و زن ذلیله.  امروز وقتی این وضعیتش رو میدیدم خیلی دلم براش میسوخت. آخه میدونم چقدر از اینکه پیش ما اینطوریه خجالت میکشه.  الان بنده کوزتِ کوزتـــــــــــــــــــــــا میزبان چندتا بیمارم.  مامانم، بی بی و آقاجون. امیدوارم خدا همه مریضا رو شفا بده و این سه تا مریض ما رو هم شفا بده. شب بعد از شام به پدرجون گفتیم که ما رو ببره بیرون تا هیئت ها و مرا...
6 آذر 1391