شوالیه شکست ناپذیر
1391/9/20
شب جلسه قرآن خونه عمو سعید دعوت بودیم. بابایی ساعت 7:30 اومد دنبالم. بعدم رفتیم دنبال مامانی و ریحانه.
ریحانه و مامانی قبلش رفته بودن مهمونی خونه داییه بابایی. که سامیار و حنانه و عارفه هم اونجا بودن و موقع شمشیر بازی یکی از شمشیرها خورد به ابروی ریحانه و خدا رحم کرد چیزی نشد. ریحان تو ماشین واسم تعریف میکرد که شمشیر خورد به ابروم.
بعدم رفتیم دنبال دایی مجتبی و تو ماشین داشتیم از خاطرات بچگی و بازیهامون میگفتیم که همیشه مامانی ریحانه دوست داشت نقش معلم رو بازی کنه و آخرشم معلم شد و یا اینکه همیشه دو تا صندلی رو به هم جفت میکردیم و دوتا پشتی هم طوری روش میگذاشتیم که مثل سقف میشد و منو مامانی با دامن کوتاه و لباسای خوشگلمون داخل مینشستیم انگاری که دو پرنسس هستیمو داخل کالسکه نشتسم. اونوقت دایی مجتبی بیچاره رو راننده میکردیم و اون باید بیرون کالسکه می ایستاد و مثلا کالسکه رو راه میبرد.
داشتیم این چیزا رو تعریف میکردیمو کلی میخندیدیم که ریحان شروع کرد حرف زدنو هی میگفت نخندین نخندین چون میخواست اونم یه چیزی تعریف کنه. ما هم ساکت شدیمو تعریف کرد که سامیار آدامس داشت مامان بزرگش بهش گفت به ریحانه بده اونم داد اما به حنانه و عارفه نداد.
الهی قربون جیگرم بشم که دیگه خانم شده و مثل آدم بزرگا خاطره تعریف میکنه. وقتی این کاراشو میبینم همش به روزای اول به دنیا اومدنش فکر میکنم که چقدر کوچولو بود و قدرت انجام کاری رو نداشت اما حالا ماشاالله بزرگ شده و دست همه ما رو از پشت میبنده.
شب خونه عمو سعید ریحانه با فاطمه زهرا و آرن کلی بازی کرد و بهشون خوش گذشت. البته آرن کوچولو مامانی و باباییشو یه کم اذیت کرد و باباشو چندبار از سر قرآن بلند کرد اما به نظر من حقشونه. آخه این بابا و مامان هر وقت میرن بیرون آرن بیچاره رو میدن به مادربزرگش و خودشون میرن. دیشب هم چون مادربزرگه نبود آرن رو آوردن و بچه بیچاره با دیدن دو تا نی نی دیگه ذوق داشت. منم بودم این بابا و مامان رو اذیت میکردم. تازشم اصلا آرن شیطون نیست. بچه خیلی خوبیه.
شب فاطمه داشت مشق هاشو مینوشت ریحانه هم با دقت به دستش نگاه میکرد و به منم میگفت نگاه کن چیکار میکنه