ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

همینه که هست

1391/9/24 0:18
نویسنده : خاله مرمر
547 بازدید
اشتراک گذاری

 1391/9/16

دیشب ریحان و مامانی خوابیدن خونمون موندن و بابایی رفت بیمارستان پیش آقاجون. صبح ساعت 6 بود که ریحان بیدار شد.آخه دیشب ساعت 8 خوابیده بود. وقتی هم که بیدار میشه هر کاری میکنه تا بقیه هم بیدار بشن.

اول گفت جیش دارم و مامانی بردتش دستشویی دوباره گفت آب میخوام رفتم براش آب آوردمو دراز کشیدم. ریحان هر چند دقیقه میومد پیش منو مامانی و ازمون میخواست تا بیدار بشیم.

گفت تیویون روشن کن. مامانی گفت الان برنامه نداره . بعدش اومد سراغ من که خاله مرضی پاشو برام قصته بگو. خاله مرضی قصته بگو. بگو یکی بود یکی نبود. گفتم یکی بود یکی نبود. ریحان: نه پاشو بشین قصته بگو. اینجوری نمیخوام.  بالاخره بی خیال قصه شد و سرشو گذاشت رو بازوم. یعنی این بشر تا 8 منو مامانشو انگولک کرد که پاشیم اما آخرش مامانی با اعصاب خراب بلند شد و رفت پایین. ریحان هم بعد از بیدار شدن مامانی خودش با خیال راحت خوابید.تا 10 با هم خواب بودیمو بعدشم هردومون بیدار شدیم رفتیم پایین. اما ریحان اصلا صبحانه نخورد. همش موقع صبحانه اصرار میکرد خاله مرضی پاشو بیا کامیون بازی کنیم.

بعد از اینکه مامانی رفت مدرسه منو ریحان هم لباس پوشیدیمو عینک آفتابی زده رفتیم پیش خاله حلیمه که خیلی سرش شلوغ بود. زودی کارمو رسیدمو منو ریحان رفتیم میوه فروشی گوجه خریدیم بعدشم یه سر به سوپری زدیمو براش چوب کنجدی گرفتم.

ظهر با هم دیگه شیر و چوب کنجدی خوردیم. بعدشم اومدیم تو اتاقم تا ریحان واسم نقاشی بکشه. موقع نماز خوندنم پاشد اومد بین منو مهر نشست و میگفت میخوام واسه خاله مرضیم نقاشی بکشم. منم به زحمت نماز خوندم.

وقتی مامانی از مدرسه برگشت صدا زد که خاله، ریحان رو بیار پایین لباس بپوش میخوایم بریم گتاب مراسم سالگرد مامان بزرگ. ( مامان بزرگه بابایی)

بعدشم که بابایی اومد اما اول ناهارشون رو خوردن بعد رفتن مراسم. آقاجون ریحانه هم که این روزا بیمارستان بستریه واسه مراسم رفته اما بعد از مراسم دوباره باید بستری بشه. خدا کنه زودتر حالش خوب بشه.

بعد از اذان مغرب جیگرم برگشت خونمون. به محض ورودش به اتاق از مادرجون آدامس خواست. شب خاله حلیمه یه سر اومد پیشمون و واسه ریحان دفتر نقاشی خریده بود. ریحان هم زودی کلی از برگه هاشو دایره و خط راست کشید.

داخل حیاط بودمو ریحان میخواست بیاد پیشم اما مامانی گفت اول باید سویشرتتو بپوشی بعد بری. ریحان هم میگفت نمیپوشم میخوام برم پیش خاله مرضی.

بالاخره مامانی اجازه نداد تا ریحان بیاد بیرون. ریحان هم به مامانی گفت بچه بد و قهر کرد و رفت یه گوشه اتاق. مامانی گفت ریحان!!!!! من بچه بدم!!!!!! بچه به مامانش میگه بچه بد!!!!!! ریحان هم کم نیاورد و در جواب گفت وقتی به حرفم گوش نمیکنی همینهما هم با این جوابش همینطور دهن باز موندیم

موقع خونه رفتن تو بغل مامانی خواب بود

ریحانه با سیبیلای شیری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آتــریـسـا جـون
17 آذر 91 2:41

سلام خاله مرمر جون مرسی از لطفت


عزاداری شما و ریحانه جون هم قبول باشه خاله جونی


آره ما مال فریدونکنار هستیم شرمنده که زودتر نتونستم بیام بهت بگم شما فریدونکنار اومدین ؟؟؟


راستی شما بچه کجایین ؟؟؟



خاله جون ما بابلی هستیم
آتــریـسـا جـون
17 آذر 91 2:44
تنها چیزی که خرجی ندارد ، جاری شدن در ذهن دیگران است ... پس آنگونه جاری شو که ، خنده بر لبانشان نقش بندد ، نه نفرت در دلشان ...
سارا - نفس M
17 آذر 91 14:42
❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ ♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss♥BoOss ❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★❤★ [بوسه]
رضوان مامان رادین
19 آذر 91 13:13
ریحان جونم خاله چرا 6 صبحححححححححححح؟ آخه مامان و خاله گناه دارن.وای که خواب فقط صبح زودش لذت بخشه
خاله حلیمه
23 آذر 91 14:04
فدا دترم بشم باجواباش میترکونهدست پرورده تو خاله مرمرعزیز خاله هرکاربکنه من باهاشم