ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یه پست دارم پر از حرف پر از عکس

1392/2/9 13:41
نویسنده : خاله مرمر
1,103 بازدید
اشتراک گذاری

1392/2/8

سلام سلام سلام

خاله مرمر اومده با یه پست پر حرف و پر عکس

شنبه بعد از اذان مغرب و عشا بود که شماره خونه ریحانه جونی افتاد رو گوشیم. نیست منم خیلی زرنگمممممم زودی فهمیدم که این زنگ از اون زنگــــــــــــــــــــاست.....

بعععععله درست فهمیده بودم و از همون زنگا بود، مامانی بنده رو به صرف بچه داری با چاشنیه ناهار دعوت کرد. منم قبول کردمو تا یه ساعت بعدشم بابایی اومد دنبالم.

منم که میدونستم الان مامانی نشسته و داره درس میخونه واسه فردا و حتما هم تا حالا شام درست نکرده و زود هم میخواد بخوابه واسه شام از بیرون غذا گرفتم.

وقتی رسیدم ریحانه خانمی گفت خاله مرضی من جوجه دارمو سه تا جوجه کوچولو رو که تو یه سبد گذاشته بود رو نشونم داد. مامانی گفت بعد از ظهر ریحانه رفت شرکت جوجه کشیه آقاجون و از اونجا سه تا جوجه گرفت.

بعدم مثل همه بچه ها تا جایی که میتونست جوجه های بیچاره رو فشار میگرفت و دل و جیگرشون رو قاطی میکرد.

بعد از شام جوجه ها رو گذاشت یه گوشه که بخوابن اما بعد از چند دقیقه رفت بالا سرشون جوجه ها شروع کردن به جیک جیک کردن. گفتم ریحان آروم حرف بزن بگذار اینا بخوابن. اما کو گوش شنوا؟؟؟

هی میگفت خاله مرضییییییی اینا بیدار شدن، هی من میگفتم خب اگه حرف نزنی میخوابن اما باز ریحان تکرار میکرد. چند بارم گفت خاله مرضیییییی اینا بیدار شدن گریه کردن غش کردن.  منم دیدم این ول کن نیست و این حرفا هم فقط یه معنی داره گفتم خب حالا به نظر خودت باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟

اونم گفت: باید بگیرمش ببرم باهاشون بازی کنم تا گریه نکن

گفتم باشه ببر. تو که از اول میخواستی همین کار رو بکنی

شب مامانی و بابایی وریحان خوابیده بودن و من مثل همیشه بیدار بودم. سر و صدای جوجه ها هم دیگه اذیتم میکرد بردمش تو یه اتاق تاریک اما دیدم جیک جیکشون به جیغ جیغ تبدیل شده مجبور شدم بابایی رو صدا بزنم. بابایی هم جوجه ها رو برد طبقه پایین که کسی نیست.

صبحم مثل هر هفته یکشنبه ریحانه با گریه بیدار شد و میگفت باباییییییییی، باباییی رفت منو نبرد. بعدم تمام اتاقا رو گشت و پیداش نکرد آخرشم اومد پیش من و رو دستم خوابید.

وقتی دومین بار از خواب بیدار شدیم ریحان همونجور که دراز کشیده بود گفت خاله مرضی عکسمو نگاه کن. منم عکسهای ریحان که رو دیوار بود رو نگاه میکردم. بعدشم عکس عقد مامانی و بابایی رو نشونم داد و با یه حالت ناراحت گفت اینجا بابایی و مامانی خودشون رفتن عروسی اما منو نبردن. به من گفتن خونه باش غذا درست کن.

از این حرفش کلی خندم گرفت. 

بعدشم که با هم صبحانه خوردیم و ریحانه هم این وسط همش خبر جوجه هاشو میگرفت که نبودن. گفتم اگه صبحانتو کامل بخوری میرم دنبالشون اونم راضی شد بخوره و منم جوجه ها رو براش آوردمو با هم بازی کردیم.

هر چند دقیقه هم ریحانه یه فشار به هر کدوم از جوجه ها میداد و به زور بهشون میگفت راه برین. وقتی مامانی اومد گفتم امروز این جوجه ها رو ببرین گتاب وگرنه ریحان اینا رو تا نکشه ول نمیکنه. هر جا میرفت جوجه ها رو با خودش میبرد.

بعد از ناهار بابایی میخواست بره گتاب تا تو چیدن آلوچه ها به عمو سعید کمک کنه. منو مامانی و ریحانه هم همراهش رفتیم و چند دقیقه بعدشم عمه طوبی و عزیز هم اومدن پیشمون. خیلی بهمون خوش گذشت و کمی هم رقصیدیم.

ریحانه هم تو گرما همش تو حیاط بود و داشت بازی میکرد. غروبتر هم که هوا خنک شد رفتیم داخل باغ عکس گرفتیم . چندین بار هم در نقش زنبورای عسل شیره های شیرین وسط گل درخت پرتقالا رو خوردیم. واقعا شیرین و خوشمزه بودن. کلا یه درخت رو دهنی کردیم رفت و وقتی برگشتیم بابایی دستش درد نکنه واسمون املت درست کرد و زدیم تو رگ. واقعا خوشمزه شده بود.

تو راه برگشت هم ریحانه تو ماشین خوابید. بابایی هم وقتی رسیدیم خونه رفت ورزش. منو مامانی هم تو اتاق مشغول دیدن عکسهای امروزمون بودیم که یهو یه صدا شنیدیم. اولش بی خیالی طی کردیم اما بعدش بازم شنیدیم. یهو ترسیدیمو از اتاق اومدیم بیرون منم از ترس همش میگفتم یا علی یا علی. یهو یه چیزی رفت پشت مبل که ما فقط سایشو دیدیم. نزدیک بود قلبم از کار بایسته که ریحان اومد بیرون. http://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gif

خانم از خواب بیدار شده بود و قبل از اینکه بیاد پیش ما مستقیم رفت دنبال پاک کنهاش که پشت مبل افتاده بود.

بعد از اومدن بابایی همگی با هم رفتیم خونه مادرجون اما ریحانه خانمی همش تو قیافه بود و اصلا کسی رو تحویل نمیگرفت.

راستی امروز وقتی گتاب بودیم عزیز یواشکی جوجه های ریحانه رو داد به همسایشون تا براش بفروشه. شب هم وقتی اومدیم خونه ریحانه همش خبر جوجه هاشو میگرفت.

برو ادامه

ریحانه و جوجه بوقلمونها

ریحانه خانمی در حال کمک به عمو سعید

بفرمایید آلوچه

ریحانه در حال سرفه کردن. همشم به من میگفت خاله مرضی برام دستمال بیار. به جوجه ها هم میگفت: جوجه ها من مریضم به من نزدیک نشین

اینم از مخلفات کیف ریحانه که همه جا همراهشه، حتی قطره بینی

ریحانه بعد از خوردن بستنی، البته اینجور که معلومه بستنی ریحانه رو خورده

مامانی و بابایی و ریحانه

خاله مرضی، ریحانه و عمه طوبی

اینم از سبزیهای مامانی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

رضوان مامان رادین
9 اردیبهشت 92 13:48
ای مادر عزیز، تو بهترین گل واژه هستی، هستی؛ تو غزل لطیف روزگاری؛ تو دیوان محبت هایی؛ تو سرود جویباری؛ تو اقیانوس عشقی؛ تو دفتر رنج های نامکتوبی.پیشاپیش روز مامان ریحان جونی مبارک


من از همین تریبون از طرف مامانی ریحانه از شما تشکر میکنمو روز مادر رو هم پیشاپیش به مامان رضوان تبریک میگم
رضوان مامان رادین
9 اردیبهشت 92 13:50
ای جونم چه عکسهایی...چه جوجه هایی..ریحان جون خاله ماسک بزن تا جوجه ها سرما نخورن

اصلا بچم زیر پوستی بازی میکنه
مامان یلدا و سروش
9 اردیبهشت 92 14:21
راستش ما بصورت اتفاقی وبتون ور دیدیم. خدا ریحانه جون رو برات حفظ کنه. گفتم یه نظر بذارم حالا شاید دعات گرفت. نمیخوام شوهرم کچل بشه


خب پس باید بگم زیارتتون قبول انشاالله
کاره خوبی کردید، روز زن هم که نزدیکه باید هوای این آقایون رو داشت.
خـــآله ی نـــــورآ
9 اردیبهشت 92 17:22
سلام عزیزم چقدر دلم واست تنگ شده بود خانوم کوچولو

خاله الان من آلوچه میخوام خب


سلام خاله خانم، رسیدن به خیر، زیارتت قبول عزیزم. بدو بیا جلو ماچت کنم
ههههه شما اول از اون ظرف آبی خوشجلا که خودتم میدونی منظورم چیه بهم بده بعد من یه جعبه آلوچه اونم از نوع دزدی که خیلی هم مزه اش بیشتره بهت میدم
مامان میعاد
9 اردیبهشت 92 17:42
وای خدا مرضیه بگم خدا چیکارت نکنه از بس خندیدم داداشم بیچاره خونمون بود اینطوری نگام میکرد
وای چقدر عکس اونم چه عکسایی...خوشحالم از دوباره دیدنتون عزیزم.
راستی مرضیه جان دوباره بابت سایت شکلکها ازت تشکر میکنم گلم.


خو منم جا داداشت بودم همینجوری نگات میکردم اما اشکال نداره مهم اینه که خندیدی و شاد شدی
ممنونم
خواهش میکنم، قابل شما رو نداشت
مامان محمد و ساقی
9 اردیبهشت 92 23:27
سلام مرمر جون
وای اول بگم دلم از اون آلوچه ها و سبزیهای مامانتو خواست
دوم اینکه از جوجه بدم میاد.پارسال بابای بچه ها خرید و آورد خونه.یه شب بودن.مردم از صداشون.
فرداییش باباشون بردواگه نمیبرد یه دعوای حسابی بینمون میشد

همش مال شما
منم خیلی بدم میاد. هم بهشون حساسیت دارم و نفس تنگی میگیرم هم از صداشون دیوانه میشم. ما هم زود سرشونو زیر آب کردیم
مامان محمد و ساقی
9 اردیبهشت 92 23:28
عکسها هم قشنگ بودن.مخصوصا" عکس سه تایی
مامان امیرناز
10 اردیبهشت 92 9:21
سلام عزیزم عجب باغی عجب الوچه هایی ادمیزد دلش می خواد ایشالا همیشه خوش باشید روز مادر رو هم به زهراجونم تبریک می گم ایشالا خودتم مادر میشی البته اول بابای بچه رو پیدا کن تا بعد


قابل شما رو نداره
ممنونم سمیه جان، روزتون مبارک
مامان امیر علی پسر اژدها سوار
10 اردیبهشت 92 12:39
کیست مادر؟ نقشه ایجاد ما کیست مادر؟ بانی بنیاد ما قلب او سرچشمه امید هاست سینه او مشرق خورشیدهاست دوست عزیزم روز مادر پیشاپیش مبارک