قایم باشک
1392/1/22
سامبولی بلیک
یه وقتایی به خاطر مشغله های فکری خودم با یه کار کوچیک ریحان عصبی میشمو واسش اخم و تخم میکنم اما همیشه بعد از اینکه میره خونه و پیشم نیست دچار عذاب وجدان میشمو اصلا تحمل ناراحتیشو ندارم. با اینکه ریحان خیلی زود همه ناراحتیا رو فراموش میکنه و با کوچکترین محبتی دوباره میاد سمتت و آشتی میکنه اما خودم نمیتونم از عذاب وجدانم خلاص بشم. چون خیلی دوستش دارمو دلم نمیخواد اصلا ناراحت بشه. وقتی اشک میریزه دلم ریش ریش میشه
یکشنبه وقتی پیشش بودم حالم اصلا خوب نبود و خیلی باهاش بازی نکردم. وقتی اذیتم میکرد حتی حال جواب دادنو اخم و تخم هم نداشتم. خیلی بی حال بودم اما وقتی برگشتم خونه همش به این فکر میکردم که چرا با ریحان بازی نکردم. همشم دلتنگش بودم.
دیشب شام ریحانه خانمی و مامانی و بابایی اومده بودن خونمون. مامانی هم پنجشنبه ها کلاس داره و گیر داده بود که خوابیدن برم خونشون. اما اصلا دلم نمیخواست برم. آخه اونجا اصلا خوابم نمیبره و بی خوابی خیلی اذیتم میکنه. اما بالاخره مامانی و بابایی تونستن راضیم کنن.
مامانی تعریف میکرد روز که داشت با ریحان بَن بِن بُن کار میکرد شکلها رو به ریحان نشون میداد و ازش سوال میکرد که هر شکلی چه کاربردی داره.......... ریحان همه رو درست جواب داد و وقتی رسید به عکس گوش، مامانی گفت: خب ریحان گوش برای چه کاریه؟؟؟ ریحان: برای اینکه با دست بگیریمش بعد شصتمون رو بگذاریم دهنمون تا بخوابیم
مامانی
ریحان
حالا شب بعد از شام که رفتیم خونشون خیلی خواب داشتم و میخواستم بخوابم اما مگه ریحان میگذاشت!!!!!! همش بازی میکرد و نمیخوابید. بالاخره که خوابید من بی خواب شدم.
صبح هم با صدای ریحان که بابایی بابایی میکرد بیدار شدمو وقتی منو دید شاکی بود که چرا بابایی رفته و اونو با خودش نبرده.
ازش خواهش کردم یه کم آروم باشه تا من بخوابم اونم اومد کنارم دراز کشید اما اونقدر نایلون و چیزای دیگه رو صدا داد که کلا خوابم پرید.
بعدشم با هم صبحانمون رو خوردیم و داشتیم جورچین بازی میکردیم که مامانی از مدرسه اومد.
اولش رفتیم رو تراس نشستیم اما خیلی باد میزد و سرد بود. مامانی گفت میخوام برم تو حیاط به گلهام برسم شما هم بیاید.
منو ریحان هم که از خدا خواسته زودی آماده شدیمو رفتیم پایین. یه کم هم ریحان دوچرخه سواری کرد.
مثل همیشه که بابایی غروب از سرکار میاد. واسه همینم ما ساعت 3 یه کوچولو ته بندی کردیم و بعدشم منو ریحان با هم قایم باشک بازی کردیم. ریحان اولش بازی رو بلد نبود. من چشم میگذاشتمو ریحان مثلا میرفت قایم میشد. وقتی چشممو باز میکردم میدیدم رفته روبروی من تو اتاقش روی تخت نشسته و پتو رو کشیده رو پاش و با خنده نگام میکرد.
کلی از این کارش خندم میگرفت. بچم فکر میکرد رفته یه جای خاص قایم شده.
بعدش کم کم یاد گرفت اما بازم ناقص. هر جا که من قایم میشدم دفعه بعد میرفت همونجا قایم میشد. اصلا هم دلش طاقت نمیگرفت من دنبالش بگردم همش زودی میومد بیرون.
غروب که بابایی اومد یه نایلون واسمون آلوچه چیده بود و منو ریحان همشون رو شستیم و همراه مامانی کلی آلوچه خوردیم. اونقدر که دیگه نمیتونستیم ناهار بخوریم.
شب هم مامانی و بابایی و ریحان رفتن گتاب.
راستی دخترم دیگه خانمی شده واسه خودش و به جای گفتن مامانی و بابایی میگه مامان و بابا.
جیگرطلای من، خیلی دوستت دارم.