بازم خاله شدم
1391/9/19
صبح منو جیگرم با هم از خواب بیدار شدیم و رفتیم پایین. ریحان پیش مادجون موندو من رفتم حمام. تو حمام صدای ریحان رو میشنیدم که میگفت ای خاله مرضی ناقلا رفتی حمام؟
بعد از اینکه از حمام اومدم همگی با هم صبحانه خوردیمو منو مامانی آماده شدیم که بریم بازار مرغ بخریم. که ریحان کلی گریه کرد که همراهمون بیاد اما از صبح که بیدار شدیم خیلی باد میزد و بعدم ما با 5 تا مرغ دیگه نمیتونستیم ریحان رو با خودمون بیاریم خونه.
موقع برگشتن براش دو تا پفیلا خریدیدم و وقتی وارد خونه شدیم با ذوق دوید طرفمون و گفت ایییی اومدین؟؟؟؟
ظهر داشتم مرغها رو پاک میکردمو ریحان هم تو حیاط مشغول خرابکاری بود که بعد از نیم ساعت پدرجون اومد تو حیاط و دید ریحان کلی کبریت رو ریخته رو زمین. همه رو جمع کرد و ریحان رو با خودش برد داخل. به محض اینکه رفتن داخل بارون شدیدی اومد که هنوزم داره میباره.
مامانی هم تمام بال و گردن و سنگدون و دل مرغ رو سرخ کرد و داد ریحانه جونم خورد. ساعت 2:30 بابایی اومد دنبال مامانی و ریحانه که دیدیم آقاجون هم مرخص شده و همراه بابایی اومده. عزیز هم داخل ماشین نشسته بود.
بعد از رفتن ریحانه رفتم سر وقت گوشیم که دیدم سه تا اس از دایی رسول دارم و خبر داده خاله رضوان رفته اتاق عمل برای زایمان. بعدم اس داد که امیرعلی به دنیا اومده. وااااااااای نمیدونین با دیدن این اس چقدر ذوق کردمو مثل خنگولیا یه لبخند گنده تا بناگوشم باز شد.
خیلی باحاله که رضوان کوچولو مامان شده. رضوان خودش هنوز بچه است. الان هوشنگ باید دو تا بچه رو بزرگ کنه. بیچاره کارش در اومد. امیدوارم هر دوشون سالم وتندرست باشن و امیرعلی براشون نامدار باشه.
چند دقیقه پیش به اسما زنگ زدمو تبریک گفتم میگفت بچه خوبه اما هنوز رضوان رو از اتاق بیرون نیاوردن. بعدش زودی به خاله حلیمه زنگ زدمو خبر دادم. الان کلی ذوقیدم. دوباره خاله شدم
همین الان خاله حلیمه بهم زنگ زد و گفت به هوشنگ زنگ زده تا تبریک بگه دیده هوشنگ اصلا خبر نداشته. میگفت همچین از شنیدن خبر ذوق کرد که نگو. هوشنگ بیچاره رفته بود تهران و اصلا فکرشو نمیکرد که امیرعلی که قرار بود 2 دی به دنیا بیاد امروز به دنیا اومده. بیچاره بابا هوشنگ