ریحان خَیِر میشود
1391/9/14
ظهر به مامانی زنگ زدم که امروز بعدازظهر با مادرجون و پدرجون میخواییم بریم سر خاک آقاجون. مامانی هم گفت منم میام. وقتی پدرجون از مسجد برگشت با هم رفتیم دنبال جیگر طلا و مامانی. وقتی رفتیم تو کوچشون دیدم جیگرطلا دم در وایستاده و منتظره ماست.
وقتی رسیدیم خونه مادرجون و پدرجون همراه ریحان یه سر رفتن خونه بی بی و چادر بی بی رو براش بردن. مادرجون میگفت موقع برگشتن ریحان پاشو کرد تو کفش یه بچه دیگه و الا للا من این کفشو میخوام. هر چی مادرجون میگفت نه تو خودت کفش داری این کفش برات بزرگه. اما ریحان میگفت نه اندازمه خوبه بریم. بالاخره مادرجون مجبور شد با اون پای شکسته اش ریحان رو بغل کنه و ببره تو ماشین
بعد از ناهار هم جیگرم خودش رفت رو تشکم دراز کشید و داشت میخوابید که من سر رسیدم. کنارش دراز کشیدم. از اون جایی که ریحان دوست داره موقع خواب سرشو بگذاره روی بازوی بدون آستین و لباس دیگری زودی دستمو بردم زیر سرشو اونم آروم خوابید.
دیگه کم کم میخواستیم بریم آرامگاه که دیدیم ریحان خوابه قرار شد مامانی خونه پیش ریحان بمونه اما وقتی آماده شدیم ریحان بیدار شد و همگی با هم رفتیم آرامگاه. همراه خودمون کیک یزدی هم برای خیرات برده بودیم و ریحان دستش گرفته بود و بین مردم پخش کرد. همه وقتی میدیدن ریحان داره پخش میکنه با روی باز ازش کیک رو میگرفتنو قربون صدقش میرفتن. وقتی تمام کیکا رو پخش کرد و تمام شد با یه قیافه متعجب گفت همه رو گرفتن تمام شد.
این روزا منو ریحان و مادرجون سرما خوردیم. منم شب واسه خودمون شغلم پختمو منو ریحان دوتایی تهشو آوردیم.
موقع شام همش غذاشو میریخت تو ظرفهای مختلف و بعدشم میریخت رو زمین. وقتی این کارا رو میکنه معلومه که خیلی خواب داره. هنوز شاممون تمام نشده بود که جیگر خوابید و وقتی بابایی اومد همونجور خوابیده تو پتو پیچیدنشو بردنش خونه