هفتم
1391/9/12
این دو شب قبلی ریحان خوابیدن پیش ما بود. پریشب پدرجون اومد خونه گفت حالم زیاد خوب نیست و دارم سرما میخورم. بعد از شام زودتر خوابید. ریحان هم گیر داد برم پدرجون رو بوس کنم. مامانی بهش گفت بوس نکن پدرجون سرما داره اما ریحان زیر بار نرفت.
شب وقتی ریحان خوابید چنان بینی اش کیپ شده بود که نمیتونست نفس بکشه و همش خر و پف میکرد.
امروز صبح بعد از صبحانه همراه مادرجون رفتیم تکیه مراسم هفتم آقاجون. اصلا نمیتونم قبول کنم که آقاجون برای همیشه رفته و دیگه برنمیگرده.
امروز ریحان کوله اش رو با خودش آورده بود و وقتی حنانه و عارفه اومدن کلی با حنانه نقاشی کشید. خاله حدیثه هم موقع اومدن یه کتاب واسه ریحان و یه کتاب واسه طهورا خریده بود و ریحان و حنانه هم سر کتاب کمی گیس و گیس کشی کردن.
بعد از ناهار تو تکیه موندیمو از همونجا رفتیم آرامگاه. مراسم شلوغ شده بود اما اگه آخر هفته مراسم میگرفتن خیلی شلوغتر میشد.
بی بی که اصلا حالش خوب نیست و خیلی ضعف داره. اصلا غذا نمیخوره.
فردا شب میخوایم خونمون جلسه قرآن بگیریمو واسه شام به نیت آقاجون فسنجون بدیم. شب منو بابایی و ریحان با هم گردو پوست کندیم.