ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

خدایا همه مریضا رو شفا بده

1391/11/4 تا موقع خواب حالش خیلی خوب بود اما دم دمای صبح بود که با صدای مامانی بیدار شدم.  ریحانه تب کرده بود و یهو بالا آورد.  تازه میخواستن اذان صبح رو بگن. منو مامانی زودی لباسهای ریحان رو عوض کردیمو مامانی براش شیاف گذاشت. چند دقیقه بعد دوباره بالا آورد. . . بازم بالا آورد. . .  روز قبلش هر چی به دکتر زنگ میزدیم تا نوبت بگیریم کسی جواب نمیداد. دیگه اونقدر بالا آورده بود که چیزی تو معدش نبود.  زودی لباس پوشیدیمو همراه پدرجون و مادرجون رفتیم درمانگاه. تا وقتی بریم درمانگاه ریحان چندین بار دیگه هم بالا آورد.  دکتر زودی برای جیگرم سرم نوشت و گفت ویروس جدیده ناقلا این روزا تمام بچه ها رو اذیت ...
5 بهمن 1391

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد خخخخخخ

 1391/10/28 سلااااااااااااااااااام به جیگرطلای خودم  سلام به دوست جونیای مهربون دوست جونیا تبریک میگم.... صد سال به این سالها.... چشمتون روشن آقا من اومدم ...... ایناهاش......... این جانب خاله خانم مرمری بعد از 9 ماه چشم انتظاری قدم به این کره خاکی گذاشتم و چشم و دلتون رو روشن کردم. خدایا دمت گرم........ عجب چیزی ساختی!!!!!!!!!! در هر صورت تولدم مبارک دوستان و آشنایان با این همه پیامک تبریکی که برام فرستادن بدجوری منو شرمنده خودشون کردن.  دوست جونیا پیامکها جای خالی شما را پر نمیکند. لطفا با کادو وارد شوید. امروز مامان خانم کلاس داشت و جیگرطلا دوباره مهمون خونه ...
29 دی 1391

مهمونی خونه خاله مرمر

1391/10/17 امروز خونمون مهمونی داشتم. چون این ماه تولدمه و دوره دوستا هم تو این ماه بود جفتشون رو تو یه روز گرفتمو برای عصرونه کیک درست کردم . صبح جیگرطلا همراه مامانی اومد خونمون. دایی مهدی و زندایی هم یه سر اومدن پیشمون و صبحانه رو با ما خوردن. ظهر اولین مهمونمون خاله مهسا و امیرعلی بودن. اولش ریحانه و امیرعلی مثل دو تا خانم و آقای جنتلمن رفتار میکردنو خیلی مودبانه سر جاشون نشسته بودن و زیرزیرکی همو نگاه میکردن . بعد از اومدن خاله حدیثه و طهورا یه کمی جو مناسبتر شد و بچه ها با هم بیشتر گرم گرفتن. یه بارم که منو ریحانه و طهورا با هم در حال شعر خوندن بودیم ریحانه دو دستی چسبید گردن طهورا رو گرفت و خواست بوسش کنه که ط...
28 دی 1391

زایمان گاومون

1391/10/5 شب خونه عمو محمد جلسه قرآن دعوت بودیم. عمو محمد چند وقت پیش خونه جدید نقل مکان کرد به همین خاطرم بچه ها خونشو بلد نبودن و قرار شد همگی با هم بریم خونشون.  ما زنها داخل ماشین بابایی و مردها هم پشت پیکان وانت عمو محمد . خوب بود که وانت عمو چادر داشتو آدمهایی که پشت ماشین بودن  معلوم نبودن وگرنه از خجالت میمردیم. همشون تیپ درست درمون زده بودن  و پشت وانت نشسته بودن. ما زنها هم همگی کیپ به کیپ تو ماشین بودیم.  یعنی منو مامانی و ریحانه و بابایی جلو بودیم. کلاً هممون پرس شدیم تو خونه عمو محمد هم ما زنها داخل اتاق بودیم و بچه ها اونقدر جیغ جیغ کردنو شیطونی کردن که آخرش دایی مجتبی قاطی کرد &n...
28 دی 1391

بدون عنوان

1391/10/22 غروب وقتی رفتم خونه ریحان، جیگرطلا تو خواب ناز تشریف داشت. اما بعد از چند دقیقه بیدار شد و گفت خاله نگام کن خواب بودم.  رفتم کنارش نشستمو مشغول ناز دادنش شدم  که گفت خاله مرضی نگاه کن لبم خون اومد. حواسم نبود زمین خوردم. بعد مامانی گفت امروز دم آشپزخونه زمین خورد و داخل لبش پاره شد کلی هم خون اومد. الهی خاله بمیره که جیگرم کلی خون از دست داد. بعد از اذان مغرب با هم یه سر رفتیم دم در خونه عمو سعید. وقتی عمو سعید اومد دم در ریحان گفت عمو سعید برو خاله زهرا رو بیار. اما فاطمه زهرا خونه نبود. بعدشم رفتیم مسجد دنبال مادرجون. ریحان به محض دیدن مادرجون درخواست آدامس داشت.  شب جیگرم یه ...
28 دی 1391

عکس

 1391/10/26 توی این پست فقط میخوام عکس بگذارمو خیلی حرف نزنم. فقط اولش بگم که امروز بعد از چند سال تو شهرمون برف اومده. آره بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف . الانم ما بسیور بسیور ذوق مرگیم ریحانه و امیرطاها در جلسه قرآن دیشب.  ریحانه از اول تا آخر شب 6 تا نارنگی خورد.  نوش جونش بشه آخرین نارنگی رو هم با پوست گاز میزد و وقتی هم آب نارنگی رو میگرفت پوست رو تف میکرد بیرون.  این نشونه اینه که تحریمها روی ریحانه هم اثر گذاشته ...
26 دی 1391

یلدای ما

 1391/9/30 صبح با صدای ریحانه که میگفت اِ مامانی رو بردن. خاله مرضی پاشو مامانی رو بردن. روباهه مامانی رو برد. چشمامو باز کردمو دیدم مامانی تو جاش نیست.  یعنی همون جا تره و بچه نیست خخخخخخ لباس ریحان رو تنش کردمو فرستادمش پایین. مامانی و مادرجون و بی بی در حال سبزی پاک کردن بودن. اونقدری دیشب سبزی خریده بودیم که حالا حالاها وقتمون رو میگیره. تو همین گیر و دار سبزی پاک کردن مامانی جیم زد و رفت مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و کسی بهش خبر نداده بود و مامانی هم برگشت خونه و به امر خطیر سبزی پاک کردن رسید. ریحانه هم هی  میگفت میخوام سبزی پوست کنم. سبزی بشورم.  وقتی مادرجون تو حیاط سبزی میش...
5 دی 1391

یلدایتان رویایی

1391/9/30 آخر پاییز شد همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!! اما، تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آوردی بشمار، تعداد لبخندهایی که بر لبها نشاندی بشمار، تعداد اشک هایی که از سر شوق و یا از سر غم ریختی فصل زردی بود تو چقدر سبز بودی؟؟؟!!! جوجه ها را بعداً با هم می شماریم شادیهاتان پا برجا، شبهایتان یلدایی ...
5 دی 1391

روزهای پر زحمت

1391/10/3 صبح خواب بودم که مامانی بهم زنگ زد  و خواست برم کمکش برا اثاث کشی. این روزا مامانی و بابایی و ریحان حسابی سرشون شلوغه  و مشغول جمع کردن وسایلاشونن. قراره از طبقه بالا به طبقه پایین و از خونه 75 متری به خونه 150 متری نقل مکان کنن.  وقتی رفتم پیش مامانی دیدم کلی وسیله هاشون ریخته بیرون و خونه عینهو بازار شام.  مامانی هم بیچاره اصلا نمیدونست از کجا شروع کنه.  بابایی و ریحان هم رفته بودن پایین و ناظر اثاث کشی عزیز و آقاجون بودن. آخه اونها هم میخوان از این ساختمون برن به خونه جدیدی که بابایی براشون تو گتاب ساخته. بعد از چند دقیقه ریحان اومد بالا و همراهش یه کیف سفید بود که به عنوان غنیمت جنگی ...
5 دی 1391