روزهای پر زحمت
1391/10/3
صبح خواب بودم که مامانی بهم زنگ زد و خواست برم کمکش برا اثاث کشی. این روزا مامانی و بابایی و ریحان حسابی سرشون شلوغه و مشغول جمع کردن وسایلاشونن. قراره از طبقه بالا به طبقه پایین و از خونه 75 متری به خونه 150 متری نقل مکان کنن. وقتی رفتم پیش مامانی دیدم کلی وسیله هاشون ریخته بیرون و خونه عینهو بازار شام. مامانی هم بیچاره اصلا نمیدونست از کجا شروع کنه. بابایی و ریحان هم رفته بودن پایین و ناظر اثاث کشی عزیز و آقاجون بودن. آخه اونها هم میخوان از این ساختمون برن به خونه جدیدی که بابایی براشون تو گتاب ساخته. بعد از چند دقیقه ریحان اومد بالا و همراهش یه کیف سفید بود که به عنوان غنیمت جنگی از عمه طوبی گرفته بود.
موقع صبحانه هم حتی کیفشو ول نمیکرد. ظهر وقتی میخواستیم بریم خونه مادرجون هم ریحان کیف جدیدشو دست گرفتو گفت میخوام بیارمش. بعد از ظهر مامانی و بابایی و ریحان رفتن مراسم هفتم بابای خاله اعظم و بعدشم رفتن خونه. منم خاله خانم بازیم گل کرد و زنگ زدم به مامانی که شام درست نکن. به جاش من یه چیزی درست میکنمو میگم پدرجون منو بیاره. زودی شام رو آماده کردمو شب رفتم خونشون.
ریحان هم کلی موقع جا به جا کردن وسایلا کمک کرد. خاله قربونش بره که عاشق کار کردنه. وقتی رفته بودیم طبقه پایین عمو سعید و عمو جعفر هم یه سر اومدن پیشمون. اولش که عمو جعفر اومد و ریحان بردتش تو اتاقش و با هم بازی کردن. بعدشم عمو سعید اومد که با همدیگه کلی توپ بازی کردن. وقتی توپ دست عمو سعید بود ریحان هی میگفت نگاه کن من توپ ندارماااااااااا من توپ ندارمااااااااا
بدجنس همش میخواست توپ دست خودش باشه. بعدشم که عمو سعید خواست بره تو اتاق، ریحان دوید رفت جلوش وایستاد و میگفت اجازه نمیدم بری تو اتاقم. اینجا مال منه. عمو سعید بیچاره میگفت ای ای بابا تا دو روز پیش اینجا واسه من بودا.
1391/10/4
امروز صبح نقاش اومده بود برای طبقه پایین. این دو تا نقاش دفعه قبلی برای رنگ زدن اتاق سیسمونی ریحان اومده بودن. بابایی میگفت از صبح که اومدن میگن برو ریحانه رو بیار ما ببینیمش. آخه اون سری ریحان هنوز تو شکم مامانش بود. وقتی ریحان بیدار شد بابایی و ریحان واسه نقاشها صبحانه بردنو ریحان هم زودی با اون دو تا آقا دوست شد. بابایی میگفت ریحان ماشاالله کلی پیش اونا صبحانه خورد. حتی وقتی ظهر میخواستیم بریم خونه مادرجون منو مامانی تو ماشین منتظر بودیم. بابایی به ریحان میگفت بیا. اونم میگفت صبر کن پُخالا (پرتقال) بخورم. آخه یکی از اون دوتا نقاشا داشت به ریحان پرتقال میداد.
بعد از ظهر مامانی و دوستاش برای بابای خاله اعظم مراسم گرفته بودن. ما هم همگی رفتیم مراسم. ریحان هم کلی با ملیکا جون و آقا محمدمهدی بازی کرد.
شب هم رفتیم خونه جدید و یه سری دیگه از وسایل رو بردیم پایین. اما ریحان امشب همش لج داشتو الکی گریه میکرد. آخر شب وقتی بابایی میخواست منو برسونه خونه ریحان و مامانی هم اومدن که ریحان تو بغل مامانی خوابید
بدو برو عکس
جیگرطلا به همراه غنیمت جنگی
اینم از جیگر زحمت کش من