بدون شرح
1391/9/28
ظهر بی بی اومد خونمون. اما این دفعه بدون آقاجون. همیشه دوتایی با هم از این در میومدن داخل اما امروز بی بی تنها بود و مادرجون با دیدن این صحنه خیلی گریه کرد.
شب تو اتاقم نشسته بودمو واسه دل خودم آهنگ گوش میکردم که خاله حدیث زنگ زد و گفت مثل اینکه بابای خاله اعظم فوت کرده. با شنیدن خبر شوکه شدم و زودی به مامانی ریحانه زنگ زدمو بهش خبر دادمو گفتم زنگ بزن ببین واقعا بابای خاله اعظم مرده؟؟؟؟!!!!! بعد از چند دقیقه مامانی زنگ زد و گفت راسته و باباش امروز سکته مغزی کرده و فوت شده. خیلی ناراحت شده بودم. آخه بنده خدا سنی نداره و هنوز دو تا از دختراش کم سنن و مجردن.
یه ساعت بعدش مامانی و بابایی و ریحان اومدن خونمون و ریحان پیش منو مادرجون و بی بی موند و پدرجون همراه بابایی و مامانی رفت خونه مامان خاله اعظم.
وقتی برگشتن مامانی میگفت خاله اعظم حالش بد شده و بردنش بیمارستان. آخه خاله اعظم بارداره. شام ریحان جونم پیشمون موند. هر نیم ساعت بهم گیر میداد که پاشو با هم هوهو چی چی بکنیم. بعد از شام هم زودی رفتن خونه.
1391/9/29
صبح بابایی و ریحان اومدن خونمون و مامانی رفت مراسم تشییع جنازه بابای خاله اعظم. بعد از مراسم هم بابایی و ریحان رفتن دنبال مامانی و دیگه ناهار پیش ما نیومدن.
اما شب همگی همراه بی بی رفتیم چاله بازار و کلی سبزی خورشتی خریدیم. فقط من موندم چطوری میخوایم اینا رو تمیز کنیم.
قبل از شام بابایی اسب ریحان شد و ریحان خانم کلی اسب سواری کرد همشم به همه میگفت منو نگاه کنین.
موقع شام هم همش دور سفره و ما میچرخید و غذا نمیخورد. مامانی هر چی میگفت ریحان بشین بی بی رو اذیت نکن حرف گوش نکرد و آخرش مامانی عصبانی شد. امشب خوابیدن جیگرم پیش من میمونه آخه مامانی فردا مدرسه داره.