یلدای ما
1391/9/30
صبح با صدای ریحانه که میگفت اِ مامانی رو بردن. خاله مرضی پاشو مامانی رو بردن. روباهه مامانی رو برد.
چشمامو باز کردمو دیدم مامانی تو جاش نیست. یعنی همون جا تره و بچه نیست خخخخخخ
لباس ریحان رو تنش کردمو فرستادمش پایین. مامانی و مادرجون و بی بی در حال سبزی پاک کردن بودن. اونقدری دیشب سبزی خریده بودیم که حالا حالاها وقتمون رو میگیره.
تو همین گیر و دار سبزی پاک کردن مامانی جیم زد و رفت مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و کسی بهش خبر نداده بود و مامانی هم برگشت خونه و به امر خطیر سبزی پاک کردن رسید.
ریحانه هم هی میگفت میخوام سبزی پوست کنم. سبزی بشورم. وقتی مادرجون تو حیاط سبزی میشست در اتاق رو قفل کردم که ریحان بیرون نیاد اما ریحان پنجره رو باز کرد و هی میگفت خاله مرضـــــــــــــــــــــی منو بغل کن
قربونش برم این جمله رو با چنان سوزی میگفت که دلم کباب میشد. بالاخره بعد کلی التماس کردنش در رو باز کردیم و ریحان رفت پیش مادرجون و گیر داد که میخوام سبزی بشورم. کلی خودشو خیس کرد و مادرجون همش میگفت ریحان نکن. ریحان خیس شدی. ریحان نکن
موقع ناهار هم ریحان فقط شیطونی کرد و یه کوچولو سیب زمینی سرخ کرده خورد. بعد از ناهار منو مامانی میخواستیم بریم مراسم بابای خاله اعظم اما ریحان بس که سر لباس پوشیدن شیطونی کرد دیر شد و مراسم تمام شد و نرفتیم. به جاش یه کم استراحت کردیمو ریحان خوابید.
شب ریحانه و مامانی و بابایی واسه شام رفتن گتاب خونه آقاجون و مامان بزرگ بابایی. بعد از شام هم زودی اومدن خونه ما. زندایی و دایی مهدی هم اومدن.
خدا رو شکر شب خوبی بود و بی بی برای هممون فال حافظ گرفت. جای آقاجون خیلی خالی بود.
موقع فال حافظ هم ریحان پیش دایی مهدی نشسته بود و همش بهش میگفت هندونه رو پوست کن. اخرشم دایی مجبور شد یه کوچولو از هندونه رو ببره رو بده به ریحان اما اون کلاً امشب دایی رو گیر آورده بود. آخرشم گیر داد که زندایی و دایی بلند بشن و باهاش هوهو چی چی بکنن
موقع خونه رفتن هم تو بغل مامانی در حال چرت زدن بود
اینم از فال حافظ برای جیگرم
جیگرم برای سبزی شستن و کار کردن گریه هم میکنه
بازم مشغول کمک کردن به مامانی و قالب زدن پشمکها
جیگر طلا در حال به کار گیری مخ دایی مهدی