یک هفته تاخیر
1391/10/11
از اون شب که رفتم خونه ریحان تا همین امشب اونجا بودم. منو عمه طوبی جفتمون چترامون رو باز کردیمو امشب مجبوری جمعشون کردیم.
کلی هم کار کردیمو ریحان جون هم کمکمون کرد. این روزا همش در حال کار کردنو مرتب کردن خونه ایم. اما بازم کار داریم.
این روزا هم دسترسی به اینترنت نداشتمو نمیتونستم آپ کنمو به دوست جونیام سر بزنم. شرمنده
روزی که منو عمه در حال تمیز کردن سرامیکا بودیم ریحان میخواست با اسید کار کنه و کمکمون کنه. گفتم ریحان جون شما هنوز کوچیکی، هر وقت اونقدر بزرگ شدی که بتونه به لوستر دست بزنی اونوقت میتونی با اسید کار کنی. ریحان هم با این حرفم قانع شد و گفت آره من هنوز بچه ام. بعد از یه ربع دوباره اومد گفت خاله مرضی من بزرگ شدم. گفتم نه هنوز دستت به لوستر نمیرسه. گفت اونقدر بزرگ نشدم اما یه کوچولو بزرگ شدم.
امروز هم بابایی و عزیز و آقاجون رفتن تهران تا آقاجون رو ببرن دکتر. ریحانه هم موقع رفتن بابایی کلی گریه کرد اما با دیدن پفک آروم شد و بابایی رو به پفک فروخت. شب هم پدرجون و مادرجون اومدن دنبالمون الان خونه ما هستیم.