چهل رو تنهایی
1391/10/13
دیروز صبح مامانی بعد از صبحانه رفت خونه تا به کارای نیمه تمومش برسه، منو ریحان هم مشغول بازی شدیم و ریحان متوجه رفتن مامانی نشد. ظهر وقتی داشتم ناهار درست میکردم ریحان تو آشپزخونه کنارم ایستاده بود و بهم گفت پس مامانی من کوش؟؟؟؟ گفتم رفته مدرسه. گفت منم میخوام برم مدرسه. گفتم شما هنوز کوچولویی. گفت نه من یه اینقدی بزرگ شدم. موقع گفتن این حرفشم سایز بزرگ شدنشم نشون میداد.
بعد از ناهار هم مادرجون و پدرجون رفتن بازار و منم ریحانو رو دستم خوابوندمو براش لالایی خوندم. هر بیت از لالایی ریحان انگشت میگذاشت رو لبمو میگفت حرف نزن بعدم خودش همونی که گفته بودم رو تکرار میکرد. من میخوندم: لالایی میخونم تا که بخوابی/ دیگه اشکی نریز نکن بیتابی
ریحان میگفت: لالایی میخونم بخواب اشک نریز بخواب
بعدم با هم دیگه خوابمون برد و من تازه بیدار شده بودم که مامانی اومد. بابایی هم بعد از اذان مغرب اومد از تهران رسید خونمون. نیم ساعت بعدشم ریحانه رو بیدار کردیمو رفتیم بازار تا مامانی واسه خونه گاز رومیزی بخره و خرید. مبارکش باشه.
1391.10.13
امروز چهلم آقاجونه. امروز چهلمین روزی بود که آقاجون از پیشمون رفت و تنهامون گذاشت. امشب هم شب اربعین امام حسین است. برای همینم بی بی مراسم شام دهی اربعین امام حسین توی تکیه المهدی رو به عهده گرفت. شب همگی رفتیم تکیه. ریحانه جونم هم بود و کلی با حنانه جون و عارفه جون بازی کرد. بعد از شام رفتیم شاتوت و بنده بازم پیاده شدم. واسه ریحان دو تا اسکوپ بستنی گرفته بودیم بابایی بهم اشاره زد که تو خوردن بهش کمک کن. منم از خدا خواسته زودی دست به کار شدم. اولش ریحان خودش بهم بستنی میداد اما آخرش اونقدر جیغ کشید نخوووووووووووورررر همشو خوردییییییییی که همه فهمیدن و رسوا شدم. مامانی که وسط بستنی خوردن یهو یه چیزی تو گلوش گیر کرد و شروع کرد به سرفه کردن. موقع سرفه هم چشماشو بسته بود منم از موقعیت بهترین استفاده رو کردمو بستنیشو تا ته خوردم. نوش جونم
تو شاتوت خانمه به ریحان یه بادکنک قرمز داد که ریحان کلی ذوق کرد. هر وقت میریم اونجا ریحان بادکنک میگیره.