ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

چهل رو تنهایی

1391/10/13 22:34
نویسنده : خاله مرمر
359 بازدید
اشتراک گذاری

 1391/10/13

دیروز صبح مامانی بعد از صبحانه رفت خونه تا به کارای نیمه تمومش برسه، منو ریحان هم مشغول بازی شدیم و ریحان متوجه رفتن مامانی نشد. ظهر وقتی داشتم ناهار درست میکردم ریحان تو آشپزخونه کنارم ایستاده بود و بهم گفت پس مامانی من کوش؟؟؟؟متفکر گفتم رفته مدرسه. گفت منم میخوام برم مدرسه. گفتم شما هنوز کوچولویی. گفت نه من یه اینقدی بزرگ شدم. موقع گفتن این حرفشم سایز بزرگ شدنشم نشون میداد.

بعد از ناهار هم مادرجون و پدرجون رفتن بازار و منم ریحانو رو دستم خوابوندمو براش لالایی خوندم. هر بیت از لالایی ریحان انگشت میگذاشت رو لبمو میگفت حرف نزن بعدم خودش همونی که گفته بودم رو تکرار میکرد. من میخوندم: لالایی میخونم تا که بخوابی/ دیگه اشکی نریز نکن بیتابی

ریحان میگفت: لالایی میخونم بخواب اشک نریز بخواب

بعدم با هم دیگه خوابمون برد و من تازه بیدار شده بودم که مامانی اومد. بابایی هم بعد از اذان مغرب اومد از تهران رسید خونمون. نیم ساعت بعدشم ریحانه رو بیدار کردیمو رفتیم بازار تا مامانی واسه خونه گاز رومیزی بخره و خرید. مبارکش باشه.

 

1391.10.13

امروز چهلم آقاجونه. امروز چهلمین روزی بود که آقاجون از پیشمون رفت و تنهامون گذاشت. امشب هم شب اربعین امام حسین است. برای همینم بی بی مراسم شام دهی اربعین امام حسین توی تکیه المهدی رو به عهده گرفت. شب همگی رفتیم تکیه. ریحانه جونم هم بود و کلی با حنانه جون و عارفه جون بازی کرد. بعد از شام رفتیم شاتوت و بنده بازم پیاده شدم. واسه ریحان دو تا اسکوپ بستنی گرفته بودیم شِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومےبابایی بهم اشاره زد که تو خوردن بهش کمک کن. منم از خدا خواسته زودی دست به کار شدم. اولش ریحان خودش بهم بستنی میداد اما آخرش اونقدر جیغ کشید نخوووووووووووورررر  همشو خوردییییییییی که همه فهمیدن و رسوا شدم.خجالت مامانی که وسط بستنی خوردن یهو یه چیزی تو گلوش گیر کرد و شروع کرد به سرفه کردن. موقع سرفه هم چشماشو بسته بود منم از موقعیت بهترین استفاده رو کردمو بستنیشو تا ته خوردم. نوش جونمتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير
 زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تو شاتوت خانمه به ریحان یه بادکنک قرمز داد که ریحان کلی ذوق کرد. هر وقت میریم اونجا ریحان بادکنک میگیره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

دایی رسول
14 دی 91 8:31
خدا رحمت کنه آقا جونو
شادی روحش من یقرا الفاتح مع الصلوات
: دایی خدا بگم چیکارت کنه، با این فاتحه دادنت منو یاد اون خاطره خنده دارت انداختی. این دفعه چقدر فکر کردی تا جمله رو کامل کنی؟؟؟؟؟؟
رضوان مامان رادین
15 دی 91 0:08
خدا رحمت کنه پدر بزرگتنو گلم.خدا بهتون صبر بده
خاله حلیمه
19 دی 91 17:12
خدابیامرزه ولی خاله مرمر بدون منچرا ما میریم به بادکنک نمیده!فدا دترم بشم که بستنی دوست داره

خاله جان این دفعه که با هم رفتیم میسپرم به شمام بادکنک بدن بلکه این کودک درونت آروم بگیره