بدون عنوان
1391/10/14
این روزا اونقده سرم شلوغه که اصلا وقت نمیکنم آپ کنم. از همینجا شدیداً شرمنده جیگرطلام.
پنجشنبه تولد دایی مهدی بود. غروب پنجشنبه دایی مهدی در یک عملیات انتحاری همگی ما رو در حد لیگ برتر سوپرایز کرد. اونقدی که همه ما رو کشوند به خونشون. اولش همگی شوکه بودیم اما با حضور دایی مهدی کلی خندیدیم. قبل از اومدن دایی، زندایی هر جا از خونه میرفت ریحانه هم دنبالش راه می افتاد. همش میخواست پیش زندایی باشه. کلی هم با هم درس خوندن. قبل از اومدن دایی و بابایی هم جیگرم خوابش برد.
1391/10/15
غروب همراه خاله حلیمه رفتم خونه جیگرطلا. به محض ورود ما به خونه ریحان ما رو از خرابکاریش باخبر کرد و همش میگفت بیاین ببینین. . . . اصلا حواسم نبود . . . .
البته شب چندبار دیگه هم از این خرابکاریها کرد. منو خاله حلیمه شام خونه جیگر موندیم. شب عزیز به بابایی زنگ زده بود و بابایی هم گوشی رو داد دست ریحان تا با عزیز صحبت کنه. جیگرم چنان لفظ قلم حرف زد که همه دهنمون وا موند. میگفت به آقاجون سلام برسون. خوشحال شدم باهات صحبت کردم. کاری نداری؟ خداحافظ
اونوقت وسط حرفهاش نمیدونم عزیز چی بهش گفت که ریحان هم گفت ای خداااااااااااااااااا اصلا حواسم نبود.
آخر شب جیگر و مامانی و بابایی منو خاله رو رسوندن خونه هامون. نمیدونین چقده حال میده این مدلی مهمونی رفتن