هنرهای جدید ریحانه
1391/10/20
دیشب جیگرم همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. مامانی میگفت امروز وقتی داشته درس میخونده ریحانه هم رفت کنارشو گفت میخوام درس بخونم. مامانی به ریحان یه کاغذ و خودکار دادو اونم کنار مامانی نشستو هر کاری که مامانی میکرد رو انجام میداد. بعد از چند دقیقه یهو سرشو به بازوی مامانی تکیه داد و گفت من شما رو خیلی دوست دارم
دیروز ریحان تو اتاق مامانی روی تخت نشسته بود و بابایی که هم تو یه اتاق دیگه مشغول کاراش بود. مامانی هم تو آشپزخونه. یه بار مامانی برای یه کاری وارد اتاق شد و دید ریحان خیلی آروم رو تخت نشسته و مشغول تماشای طرح و نقش روی سقفه.
مامانی رفت آشپزخونه و چند دقیقه بعد دوباره برای کاری به اتاق رفت و دید ریحان بازم همونطوره. گفت ریحان چیه؟؟؟؟ ریحان لبخند زد و گفت مامانی سقفو نگاه کن. مامانی هم نگاه کرد اما چیزی گیرش نیومد رفت پی کارش. اما با خودش فکر کرد که ریحان چیکار میکنه که هیچ صدایی ازش نمیاد و همش به سقف نگاه میکنه!!!!!!! این دفعه آروم رفت تو اتاق و دید ریحان یه چیزی رو زیر پاش قایم کرده و به محض دیدن مامانی خندید و گفت ایناش مامانی سقفو نگاه کن. مامانی وقتی به صورت ریحان نگاه کرد با لب و لوچه و صورت رژلبیش مواجه شد. نگو شیطون خانم تا حالا مامانی رو سرکار گذاشته بود و در حال شیطنت بود.
امروز بعد از ناهار همراه مادرجون و پدرجون رفتیم دنبال مامانی و ریحانه. خاله مهسا امروز روضه داشت و ما رو هم دعوت کرده بود. وقتی رفتیم خونه خاله مهسا ریحان خیلی خانم تو بغل مامانی نشسته بود و شیرینی و کیکشو میخورد. بعد از تمام شدن مراسم منتظر موندیم تا پدرجون بیاد دنبالمون که ریحانه رفت رو مبل نشست و در حال شصت خوردن بود. بعد از نیم ساعت گفت واااااااای خسته شدم. مامانی گفت چرا؟ از صبح تا حالا خیلی کار کردی؟ ریحان هم گفت نه بس که شصت خوردم خسته شدم.