یکشنبه ها با طعم ریحانه
1391/10/24
دیشب جیگرطلا و مامانی و بابایی واسه شام اومدن خونمون. مامانی و جیگرطلا خوابیدن پیش ما موندنو بابایی رو فرستادن خونه. آخه جای پارک برای ماشین بابایی نداشتیم.
صبح وقتی مامانی میرفت مدرسه منو ریحان خواب بودیم. اما بعدش هر دومون با هم بیدار شدیم. ریحان وقتی از خواب بیدار شد تو جاش نشستو صدا زد: خاله مرضی منو نگاه کن بیدار شدم. گفتم صبحت بخیر. گفت مامانی رفته. گفتم آره رفته مدرسه. گفت برم زنگ بزنم بهش بگم زودتر بیا خونه مادرجون.
بعدشم گفت خالههههههههه مرضیییییییییی آناس داری من بخورم؟؟؟؟؟؟
گفتم اول به به بخور بعد آدامس. گفت نمیشه اول آناس بخورم بعد به به بخورم؟؟؟؟؟
موقع صبحانه همش بازی کرد و چندتا تیکه کوچیک از سیب زمینی و تخم مرغ خورد. بعدشم که بنده یواشکی فلنگو بستمو اومدم تو اتاقم تا یه کم درس بخونم. مادرجون هم به ریحان گفت خاله مرضی رفته بازار خرید کنه.
ظهر وقتی مامانی از مدرسه برگشت جیگرطلا رو کرد به پدرجون که نگاه کن این مامانیه منه.
بعد از ناهار هر کار کردم نخوابید وقتی بابایی از سرکار اومد رفت پیش بابایی. بعد از اذان مغرب هم رفتیم بازار تا مامانی واسه جیگرم پارچه بخره. جیگر هم تو بغل بابایی خوابش برد.