ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

زایمان گاومون

1391/10/28 20:02
نویسنده : خاله مرمر
448 بازدید
اشتراک گذاری

1391/10/5

شب خونه عمو محمد جلسه قرآن دعوت بودیم. عمو محمد چند وقت پیش خونه جدید نقل مکان کرد به همین خاطرم بچه ها خونشو بلد نبودن و قرار شد همگی با هم بریم خونشون. ما زنها داخل ماشین بابایی و مردها هم پشت پیکان وانت عمو محمدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد. خوب بود که وانت عمو چادر داشتو آدمهایی که پشت ماشین بودن معلوم نبودن وگرنه از خجالت میمردیم. خجالتهمشون تیپ درست درمون زده بودن و پشت وانت نشسته بودن. ما زنها هم همگی کیپ به کیپ تو ماشین بودیم. یعنی منو مامانی و ریحانه و بابایی جلو بودیم. کلاً هممون پرس شدیم

تو خونه عمو محمد هم ما زنها داخل اتاق بودیم و بچه ها اونقدر جیغ جیغ کردنو شیطونی کردن که آخرش دایی مجتبی قاطی کرد و به مامانا گفت بچه هاتونو بگیرین ما اصلا نفهمیدیم چی خوندیمتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد. مامانها هم دست از پا درازتر با بچه هاشون اومدن تو اتاق و گفتن مجتبی ما رو سنگ رو یخ کرد. منم گفتم دستش درد نکنه حقتون بود.

موقع سفره گذاشتن هم ریحانه و فاطمه زهرا هم کمک کردن. بعد از مراسم کلی گفتیمو خندیدیم.اسمایلیـــ هایـــ سنجابـــ و فندقــــ  واقعا بهمون خوش گذشت. 

ساعت 12 از عمو محمد و خاله منا خداحافظی کردیمو به سمت خونه راه افتادیم که یهو وسط راه بابایی ترمز کرد و پیاده شد و گفت پنچر کردم. مامانی گفت زاپاس داری؟ بابایی گفت آره. زنها و مردها همگی از ماشین پیاده شدیمو توی اون بارون و سرما وایستادیم. وقتی زاپاس رو جا انداختن دیدن زاپاس هم باد نداره. یعنی گاومون زایید.

بابایی زنگ زد به پسرعموش و گفت بیا کمک. با اصرار زیاد هم بقیه بچه ها رو فرستادیم خونه و من و مامانی و ریحانه و دایی مجتبی پیش بابایی موندیم. بعد از یه ربع پسرعمو اومد و پنچری رو گرفتن. بابایی گفت بنزینم ندارم و فکر نمیکنم تا خونه ما رو برسونه. تو راه ما جلو میرفتیمو پسر عمو پشت سرمون میومد. ماشین هم به خاطر کم بودن بنزین هی راه به راه ریپ میزد. بالاخره یه کوچولو مونده بود تا میدون کشوری که بنزینمونم تمام شد. اینجوری گاومون دو قلو زایید.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم
 www.pichak.net
 كليك كنيد بابایی و پسرعمو با هم رفتن پمپ بنزینو یه لیتر بنزین آوردن و خودمونو تا پمپ بنزین رسوندیم. تو این گیر و دار هم ریحان به خاطر اون همه پرتقالایی که نوش جون کرده بود هی میرفت دستشویی.

وقتی دایی رو رسوندیم خونه وسایلمو جمع کردمو همراه مامانی و بابایی رفتم خونشون.

 

1391/10/6

صبح خواب بودم که مامانی رفت مدرسه واسه امتحان ترم بچه ها. وقتی هم که اومد خونه منو ریحان تازه بیدار شده بودیمو هنوز تو جامون بودیم. نقاشها هم که پایین در حال نقاشی خونه بودن. یه کم بعدش بابایی اومد و واسه نقاشها صبحانه برد و ما هم صبحانمون رو خوردیم. بعدشم زن عمو فائزه همراه حنانه جون اومد پیشمون و ریحانه و حنانه کلی بازی کردن.

ریحانه وقتی پالتو و کلاهشو در آورد رو به حنانه گفت بیا اینو بگیر. حنانه هم همینجور فقط نگاهش میکرد. ریحانه باز گفت با توام بیا اینو بگیر. . . وقتی حنانه لباسا رو ازش گرفت ریحان گفت برو بگذار اونجا. حنانه بیچاره هم لباسا رو برد گذاشت رو مبل بعدشم ریحان یه نگاه انداختو گفت گذاشتی اونجا؟ آفرین دختر خوب.

منو مامانی همینجور دهنمون باز موند و کلی خندیدیم از این نوع دستور دادن ریحانه.

امروز ریحانه و حنانه همش در حال رفت و آمد بین خونه هاشون بودن. ظهر عمه طوبی هم اومد پیشمون و واسمون ناهار درست کرد. منو مامانی هم وسیله ها رو جمع کردیم. بعد از ظهر هم دایی مهدی و عمو سعید اومدن کمک بابایی و بارهای بزرگ رو بردن پایین. خدا رو شکر وسیله های اصلی رو بردیم. حالا فردا که رنگ خونه به طور کامل تمام بشه همه چیز رو میبریم.

شب ریحانه و مامانی و بابایی واسه شام رفتن خونه عمه بابایی و منم اومدم خونه که دوباره آخر شب برم خونشون

بازم مثل همیشه ریحان پا تو کفش یکی دیگه کرد. این دفعه نوبت کفش آرِن بود

1

ریحانه و آرن و فاطمه زهرا در حال ویران کردن اتاق آرن

اینم از آقا امیرطاها که همیشه وقتی در حال چهار دست و پا رفتنه ریحان میپره رو پشتش و میخواد سواری بخوره. بیچاره طاها هم اون زیر له میشه

ریحان تو گیر و دار اثاث کشی گیر داده بود که برای حنانه لباس بدوزه و اتو کنه. بچم مثل مامانش هنرمنده و خیاطی دوست داره


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

دایی رسول
11 دی 91 23:57
بوووووووووووسسسسسسسسسسسسس
قربون خواهر زادم برم من


برو راحت باش
رضوان مامان رادین
12 دی 91 14:59
بابا دلمون تنگ شده بود.چقدر دیر اومدید...
عاشق اون عکسشم که داره اتو میکشه

دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
ربطی نداشت همینجوری خواستم یه جیزی گفته باشم
مامان میعاد
12 دی 91 18:38
چه زایمانی داشتین شما
واییییی من شوکه شدم از این اتاق مامانش چیکار کرده بیچاره


جای شما خالی
مامان آرن میگفت نگران نباشین اتاقش تو 10 دقیقه تمیز میشه و این کار هر روزشه. واسه همینم بچه ها دیگه سنگ تموم گذاشتن
خاله حلیمه
19 دی 91 16:49
فدا دترم بشم که دوست داره کمک کنهخاله مرمرمی بینم که از دماغت دراومد بااون پنچری و بی بنزینی


خدا قسمت شمام کنه انشــــــــــــــــــــــــاالله