ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یه هفته دور هم

سلام دوست جونیا حالتون خوبه؟ من که خیلی خوبمٰ خدا رو شکر. آخه الان تقریبا یک هفته ست که ما خونه مادرجون چتر باز کردیم. خیلی خوش می گذره. تازه دایی مهدی و زندایی هم هستن. جاتون خالی. روزها همگی میرن سر کار و دوباره شب همه دور هم جمع میشیم. مادرجون هم واسه من یه سبد پر از قابلمه و زودپز و گاز خریده. روزها با خاله جون خاله بازی می کنیم. بَ بَ می پزیم و می خوریم. کلی با دایی بازی میکنم. در کل خیلی خوش می گذره.خدا کنه همیشه همینطوری دور هم شاد و خوشحال باشیم. منم که گل سر سبد جمعم. خیلی حال میده.   ...
25 آبان 1391

برف بازی

دوست جونیا روز جمعه من و مامانی و بابایی و خاله مرمر با هم رفتیم بیرون از خونه. بابایی ما رو برد کوه. اولش من همش خواب بودم اما وقتی بیدار شدم دیدم دور و برم پر از برفه. روی کوه پر از برف بود. همگی از ماشین پیاده شدیمو برف بازی کردیم. من و خاله واسه مامانی برف پرت کردیم و خندیدیم. کلی هم خاله واسمون عکس گرفت. با اینکه من سرما داشتم اما خیلی بهم خوش گدشت. آخه برف بازی خیلی مزه داره. شب هم طبق معمول رفتیم خونه مادرجون که بیشتر بهمون خوش بگذره. اینم از عکسهام:   ...
25 آبان 1391

عکسهای جدید جیگرطلا

سلام جیگرطلای خاله شرمندتم که این چند وقتی به وبلاگت سر نمیزدم، آخه جوجو امتحان داشتم که خدا رو شکر حالا تموم شده.  راستی سلام نی نی وبلاگیا، حالتون خوبه؟  امشب میخوام عکسای جدید جیگر طلا رو بگذارم. ریحانه جونم ماشاالله روز به روز داره بزرگتر و زرنگتر میشه. اللهم صل علی محمد و آل محمد(وعجل فرجهم) خب اینم از عکسهای جیگرم: امان از دست مامانی که با کارتون جیگر رو سرگرم کرده و این بلا رو سرش آورده. الهی بگردم که جیگرم اصلا حواسش نیست داره چه شکلی میشه.  اما خدائیش بهش اومده     اینم از عکسهای جدید ریحانه جونم ازتون خواهش میکنم وقتی ع...
25 آبان 1391

عاشورا

سلام جیگر طلای خاله، عزاداریت قبول عزیز دلم صبح روز عاشورا همراه من و مامانی و بابایی و مادرجون اومد به مراسم امام حسین و دسته روی. که تو خیابون خاله حدیثه و عمو عباس و طهورا جون رو هم دیدیم. بعد از ظهر هم من و مامانی و بابایی و جیگر طلا رفتیم آستانه ملا محمد شهر آشوب، کلی هم دسته عزاداریه امام حسین دیدیم و باهاشون عزاداری کردیم. اینم از عکس جیگر طلا در حال شصت خوردن و تماشای دسته     ...
25 آبان 1391

خونه خاله حدیثه

سلام به نی نی های قشنگ خودم: ریحانه جون، طهورا جون، امیرعلی جون و طاها جون که از بقیه نی نی ها دور مونده  چهارشنبه خونه خاله حدیثه دوره بود. البته این دوره تو خونه جدید خاله حدیثه برگزار شد. آخه خاله حدیثه صاحب خونه شده. از اینجا هم دوباره به خاله حدیثه و عمو عباس و طهورا جون تبریک میگم. ایشاالله این دفعه ماشین بخر ن . کلی خونش ناز و قشنگه. ایشاالله همه اونهایی که خونه ندارن صاحبخونه بشن. تو دوره امیرعلی تازه سرما خورده بود و گلوش درد می کرد واسه همینم اصلا حالش خوب نبود و بیشتر خواب بود. طهورا جون هم که یکسره در حال حرف زدن با خودش بود. جیگرطلا هم که از دیدن نی نی ها کلی ذوق کرده بود. کلی هم طهورا رو بوس کرد که طهورا یه عا...
25 آبان 1391

جیگرطلا

سلام  دیروز من خونه ریحانه جونم بودم، صبح وقتی لباس پوشیدم که بروم دانشگاه ریحانه سریع رفت تو اتاقش و لباساشو جمع کرد تو بغلش اومد پیشم تا لباساشو تنش کنم که همراهم بیاد، هر جا که می رفتم دنبالم میومد تا لباساشو تنش کنم. کاپشن و شلوار و دستکششو گرفته بود اما جورابش نبود واسه همینم رفت پیش مامانی و پاهاشو نشون میداد که جورابام کو؟ کلی دلم واسش کباب شد. آخه نمی تونستم با خودم ببرمش دانشگاه. اینم از عکسش وقتی که منتظر بود لباس تنش کنم اما بالاخره مامانی سرشو به تلویزیون گرم کرد و منم سریع از خونه اومدم بیرون. وقتی دوباره برگشتم خونشون مامانی باید میرفت مدرسه، وقتی مامانی لباس پوشید که بره هر کار میکردم تا ریحانه رو با خودم ب...
25 آبان 1391

دست جیگر طلا بوو شد

سلام امروز صبح یه اتفاق ناخوشایند واسه دخترم افتاد. جیگر طلا صبح از خواب که بیدار شد رفت سراغ بازی، در حال بازی کردن یهو زمین خورد و آرنج دستش در رفت. الهی خاله بمیره الهی خاله فدا دستت بشه. جیگرم اصلا طاقت درد رو نداره کلی گریه کرد. مامانی و بابایی هم جیگر طلا رو بردن بیمارستان، از دستش عکس گرفتن اما دکتر گفت چیزی نیست اما بازم جیگر طلا بی طاقتی میکرد. مامانی و بابایی جیگر طلا رو بردن یه بیمارستان دیگه اما این دکتر خوب فهمید که آرنج طلا در رفته و واسش جا انداخت. حالا دیگه حال جیگرم خوبه و میتونه دستشو تکون بده. الهی من بمیرم که اینقدر درد کشید. الهی کور بشه هر کی که دخترم رو چشم میزنه. وقتی مامانی زنگ زد و این اتفاق رو واسمون تعریف کرد...
25 آبان 1391

خاله حدیثه و کوه

دیروز ریحانه جون همراه من و مامانیش اومد مهمونی خونه خاله حدیثه. کلی با طهورا نی نی خاله حدیثه و امیرعلی نی نی خاله مهسا بازی کرد.  (  در اینجا بنده با چرخوندن دستمال بالای سرم و رقصیدن به سبک سرخ پوستا سعی در بالا نگه داشتن سر ریحانه جون داشتم. واسه همینم جیگر طلا اینطوری مات و مبهوت داره نگاه می کنه)          طهورا نی نی خاله حدیثه         امیرعلی نی نی خاله مهسا        غروبش هم بابایی اومد دنبالمون بعدم رفتیم دنبال عمه طوبی و همگی با هم رفتیم کوه. بابابزرگ و عزیزجون هم اونجا بودن. کلی هم از دیدن جیگر طلا خوشحال شدن. خوابیدن اونجا موندیم....
25 آبان 1391