ریحانه و بچه دماغو
1391/9/18
صبح خواب بودم که صدای در اتاقمو شنیدم. یهو تو خواب حس کردم ریحانه بیدار شده. چشمامو که باز کردم دیدم ریحانه داره میره بیرون.
بهش گفتم کجا؟ گفت برم مادرجون.
گفتم مادرجون الان خوابه بیا ما هم بخوابیم یه کم دیگه میریم پایین، اونم اومد تو اتاق اما نخوابید و نگذاشت ما هم بخوابیم.
وقتی رفتیم پایین تازه سماور رو روشن کرده بودم که زنگ زدنو مهمون اومد خونمون. دوتا از همسایه هامون اومده بودن دیدن مادرجون که یکیشونم همراه خودش نوه اش رو هم آورده بود. ریحانه هم رفته بود تو اتاق پیش مادرجون نشسته بود که یهو دیدم ریحان اومد تو حیاط و بعدم صدای جیغ اون بچهه بلند شد که دمپاییمو بـــــــــــــــــــــــــده. ریحانه هم با یه لبخند رو لب یه نگاه به دمپایی تو پاش مینداخت و یه نگاه به اون بچه و یه نگاه به من. اونقدر بهش اصرار کردم که دمپایی رو بهش پس بده تا راضی شد. قبل از اینکه در بیاره گفتم پس منم میرم کفشهای شما رو میدم نی نی بپوشه که دیدم زودی دوید رفت کفشاشو بغل زد تا به نی نی ندم.
وقتی دمپایی رو پس داد دیدم اون نی نی عروسکه من تو دستشه. از اون جایی که این بچه قبلا سابقه بدی داشته و قبلا هم وسیله ریحانه رو گرفته بود و موقع خونه رفتن با گریه و لج بازی وسایلشو برده به ریحانه گفتم بدو عروسکو از نی نی بگیر. ریحانه هم با ذوق گفت باشه و از نی نی عروسک رو گرفت بعدم داد دست من. حالا این وسطم مامانی هی میگفت زشته مادربزرگش میشنوه ناراحت میشه.
ریحان و نی نی که اسمش بود مهدیا با هم تو حیاط توپ بازی کردن. یه بارم مهدیا که سرما داشت عطسه کرد و پشت بندش ریحان داد میزد این دماغ داره دماغ داره که مادربزرگه مهدیا دوید و دماغشو گرفت. کلا منو ریحان امروز این بچه رو رسوا کردیم. یه بارم ریحان یکی از کفشاشو خودش پوشید و اون یکی کفششو داد مهدیا بپوشه که به ریحان گفتم زود باش کفشتو بگیر اندازه پاش نیست خراب میشه. مهدیا هم بیچاره همینجور مات نگام میکرد و کفشو در آورد. خخخخخخخخ
ریحانه جونم من کلا با خانواده این مهدیا مشکل دارم. یادمه وقتی کوچیک بودم با خاله مهدیا همسن بودم اما یه بار خالشو تو کوچه تنها گیر آوردم اونقدر زدمش و اون گریه کرد که نگو. اونم به خاطر اینکه دماغش آویزون بود. منم مثل خودت از بچه های دماغو بدم میومد.
بعد از اینکه مهدیا و مهمونا رفتن نشستیمو صبحانه خوردیم. بعدشم یواشکی منو مامانی رفتیم بازار تره بار و کلی خرید کردیم. واسه ریحان هم موز خردیمو اومدیم خونه. بعد از ناهار هم کلی مهمون واسمون اومد. تمام دوستای مادرجون اومدن که ریحان همون اول رفت خوابید.
ساعت 6 وقتی ریحان بیدار شد منو مامانی و ریحان و خاله حلیمه رفتیم بازار. تو بازار کلی ریحان رو سفارش کردم که هر وقت احساس کردی که ممکنه چند دقیقه دیگه جیشت بگیره بهم بگو و اونم گفت باشه. اونم همینکار رو کرد و ما هم رفتیم تو پاساژ تا ببریمش دستشویی. اولش یه دستشویی پیدا کردیم که برق و آب نداشت. مامانی چراغ قوه گوشیشو روشن کرد اما ریحان وقتی فهمید دستشویی آب نداره گفت جیش نمیکنم اینجا آب نداره کثیفه. بازم گشتیمو ایندفعه یه دستشویی تمیز پیدا کردیم وقتی وارد شدیم ریحان ذوق کرد و گفت آب داره و با خیال راحت جیش کرد.
جدیدا تو بازار یه مغازه ای از این اسب سکه ای ها که قدیم بودو سوار میشدیم و آهنگ میزد گذاشته. من که بچه بودم خیلی سوار میشدم. از وقتی این اسبه رو دیده بودم دوست داشتم یه روز ریحان رو بیارم تا سوار بشه. وقتی ریحان رو سوارش کردیمو اسب شروع به حرکت کرد ریحان جیغ میزد و میگفت میترسم. نمیخوام. مامانی برم. به زحمت نگهش داشتیم. البته از اونجایی که همه چیز تقلبی شده این اسبه هم تقلبی بود. اون موقع ها سه دقیقه تکون میخورد اما این یکی فقط یک دقیقه تکون خورد.
بابایی واسه شام اومد خونه و بعد از شام دوباره رفت بیمارستان پیش آقاجون . انشاالله اگه خدا بخواد آقاجون فردا مرخص میشه.
امروز واسه ناهار یه سیب زمینی پوست کندم که شکل قلب بود. اون دفعه عکس از قلب سنگی گذاشته بودم، این دفعه هم قلب سیب زمینی
اینم ریحانه سوار بر اسب که ترسیده