ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

سفر به جنگل

1391/8/25 23:45
نویسنده : خاله مرمر
552 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روی ماه جیگرطلام که یه روزی بزرگ میشه و باسواد میشه اونوقت میتونه نوشته های خالشو بخونه. 1قشنگم حالا که داری اینو میخونی بهت میگم خیلی دوست دارم.1 قربون اون چشمهای نازت برم ، جیگرطلای من اینقده تو مانیتور زل نزن چشمهات ضعیف میشه.1

1

امروز من و مامانی و بابایی و جیگرطلا همراه عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا و عمو عادل و خاله زهرا رفتیم جنگل. 1به دایی مهدی و زندایی زهرا هم گفتیم که بیان اما دایی گفت داره رو پایان نامه ارشدش کار میکنه 1و باید همین روزها دفاع کنه واسه همین سرش شلوغه و نمیاد.1

وقتی راه افتادیم دیگه ظهر شده بود. همگی با هم رفتیم جنگل، تو و فاطمه زهرا هم کلی با هم بازی کردین. ضتا حالا مامانی و بابایی بهت پفک نمیدادن اما امروز که بقیه داشتن میخوردن شما هم دلی از عزا در آوردی.1 یه بارم که خاله اکرم داشت پفک میخورد رفتی جلوش و زل زدی بهش وقتی دیدی اون بهت تعارف نمیکنه گفتی : من چی؟ من؟ 1همه خندیدیم و خاله یکی بهت داد. قربونت برم که هرچی واست ضرر داره رو بیشتر دوست داری. مثل گوجه و خیارشور و فلفل.1

تازه چند روز پیش که من ساندویچ خریده بودم من و مامانی و تو نشستیم با هم خوردیم. سس ساندویچ فلفلی بود واسه همین بهت نمیدادیم. یواشکی سس رو گرفتی و گذاشتی تو دهنتو همشو کشیدی بالا. هی هم میگفتی ترش ترش.(یعنی همون تنده)1 اما بازم میخوردی. دیگه کم مونده بستشو سوراخ کنی و بگذاری گردنت.1

راستی داشتم از گردش امروزمون میگفتم. امروز کلی عکس گرفتیم.1 مامانی و خاله ها هم یه عالمه سبزی کوهی چیدن.

یه بارم یهو فاطمه زهرا شروع کرد به جیغ زدن و همه ترسیدیم. 1گفت زنبور زدتش. اما عمو سعید نیگاه کرد دید جای نیش زنبور نیست. اما فاطمه همش گریه میکرد و می گفت صداش میاد بازم صداش میاد. از اونجایی که فاطمه موهاش بلنده و همیشه جلو صورتشه 1زنبوره رفته بود تو موهاشو همونجا گیر کرده بود. عمو سعیدم پیداش کرد و از تو موهاش در آورد. شما هم که از جیغهای فاطمه ترسیده بودی زودی اومدی بغلم نشستی. خیلی هم بچه خوب شده بودی و تکون نمیخوردی.1

یه بار دیگه هم که مامانی و خاله اکرم و خاله زهرا رفته بودن سبزی بچینن تو پیش من و بابایی بودی. فاطمه هم همراه خاله ها رفته بود. خاله زهرا یهو اومد یه نایلون از پیشمون برداشت و برگشت پیش مامانی و خاله اکرم. تو دنبالش رفتی و هی صداش می زدی عمه عمه من! من! 1و یه چیزایه دیگه هم می گفتی که من دیگه نفهمیدم چی بود. خاله زهرا هم حواسش بهت نبود و رفت. وقتی رفت داد زدی اووووو بیا دیگه. خیلی خندم گرفته بود. بهت گفتم خاله رفت؟ با عصبانیت گفتی رفت. 1وقتی هم که فاطمه برگشت پیشت تا دیدیش گفتی بیا دیگه.1

غروب هم برگشتیم خونه. شما هم که تا ماشین راه افتاد تو بغل مامانی خوابیدی.1 آخه از صبح داشتی بازی میکردی.

راستی یه چیزه دیگه هم یادم اومده. جدیدا وقتی منو مامانی داریم با هم حرف میزنیم میای و سرم داد میزنی که با مامانم حرف نزن. کلی داد و بیداد میکنی تا ما دیگه با هم حرف نزنیم.1خدا به دادمون برسه. از الان که اینکارا رو میکنی معلوم نیست بزرگتر که شدی میخوای چی سرمون بیاری.1

 معلوم نیست داره چه بلایی سر فاطمه میاره

 1

1

 

داره پوست از سر درخت میکّنه

1

با اینم میشه فاطمه رو اذیت کرد

1

1

1

عینکش منو کشته

1

1

1

1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)