ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ریحانه و دایی

1391/8/25 23:44
نویسنده : خاله مرمر
722 بازدید
اشتراک گذاری

صبح مامانی و خاله رفتن کلاس. البته سرم شیره مالیدن و رفتن. سر صبحانه هی بهم وعده تخم مرغ آبپز میدادن. یهو مامانی گفت من برم تخم مرغ ریحانه رو از آشپزخونه بیارم. یه کم بعدش خاله گفت مامانی چرا نیومد؟ من برم تخم مرغ ریحان رو بیارم. اما دیگه بر نگشتن. بدجنسا به بهونه تخم مرغ آوردن از خونه رفتن بیرون. آخرشم مادرجون تخم مرغ رو واسم آورد. 1

مامانی و خاله ظهر اومدن خونه، بعد ناهار هم من و مامانی با هم رفتیم مهمونی، خونه دوست مامانی. غروب که رسیدیم به خونه مادرجون یهو دیدیم دایی مهدی و زن دایی هم اومدن.

راستی مادرجون واسم یه صندلی قرمز خریده که هر وقت رفتم خونشون روی اون بشینم. آخه من همیشه تو خونشون می رفتم رو جانونی مینشستم. 

شب دایی مهدی منو نشوند رو صندلی و کلی تکون تکونم داد و باهام بازی کرد. منم که از دایی یه کار جدید یاد گرفته بودم هی خودمو رو صندلی تکون تکون میدادم. همش مامانی میگفت ریحانه نکن خطرناکه، زمین میخوری، اما من گوش نکردم.آخه هر وقت دارم یه کار جدید میکنم مامانی میگه نکن خطرناکه.

همه گفتن تقصیر دایی مهدی شد که کار بد بهت یاد داده. (اما من خیلی ازش ممنونم که یه چیز جدید بهم یاد داده، دمش گرم.) دایی بیچاره هم واسه اینکه من این کار رو فراموش کنم گفت ریحانه برو اون گوشه بشین. منم که نشستم دایی یهو وارونه شد و سرش اومد زمین و پاهاش رفت هوا، من که چشمام گرد شده بود اما خیلی خوشم اومد.

آخه خیلی با حال بود، سریع یاد گرفتمو رفتم کنار دیوار و سرمو گذاشتم زمین و به هر زحمتی بود میخواستم پاهامو ببرم هوا که نمی شد.خیلی اینکار رو کردم اما بازم نشد. این وسط هم هی مامانی و بقیه میگفتن ریحانه نکن خطرناکه. زندایی کلی دایی رو دعوا کرد که آخه این چه کاریه که به بچه یاد میدی. گردن بچه درد میگیره. دایی بد شانس هم مونده بود چیکار کنه که بد نباشه و من یاد نگیرم. 

یهو خاله گفت ریحان بیا کلاغ پر( خاله منظورش کلاغ پر گنجشک پر بود) اما دایی بیچاره که همش نگران بود من چیز بد یاد نگرفته باشم فکر کرد منظور خاله از کلاغ پر از اوناییه که باید بشینی دستتو بزاری پشت گردنتو بپری. تا بقیه میخواستن به دایی بگن این نه اون، دایی چندتا از همین کلاغ پرا رو رفته بود و من یاد گرفتم.

حالا خر بیار و باقالی بار کن البته اینو خاله گفت. منم که اگه گیر بدم دیگه ول کن نیستم به دایی گیر دادم که تکرار کن، دایی تازه فهمیده بود چه اشتباهی کردهاما دیگه کار از کار گذشته بود و من یاد گرفته بودم. 

آخه خیلی واسم جالب بود، تازشم یه کم که شد به خاله و مامانی و زندایی هم گیر دادم که اونها هم همراه دایی واسم بپرن. 22

خیلی حال کردم. به من که خیلی خوش میگذشت. اما نمی دونم چرا اونها همش میگفتن ریحان تو رو خدا بسه!!!!!! 1

کاش شماها هم بودین تا با هم کلاغ پر می کردیم. 3

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نگار(مامان سام)
24 بهمن 90 13:51
چه قدر خوبه که از زبون خود ریحانه جون نوشتین.من که خیلی خوشم اومد. به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم.لطفا تو نظرسنجیمون هم شرکت کنین.
--------------
30 بهمن 90 20:54
برا سلامتی ریحانه جون من یه صلوات بلند بفرستید الهم صل الا محمد و ال محمد برا سلامتی امام زمان هم یه صلوات الهم صل الا محمد و ال محمد
من
30 بهمن 90 20:58
من وقتی عکسای این جیگر طلا رو می بینم خونم به جوش میاد که نمیتونم بغلش کنم بوسش کنم بخورمش الهی قربونش بشم من که جیگرم آشپزی هم بلد شده البته جیگر من خیلی کارها رو بلده تازه گیها هم که ورزشکار هم شده سلامتیش صلوات