بازگشت پدرجون از سوریه و کربلا
سلام به همگی
دیشب وقتی بابایی از جلسه قرآن برگشت با خاله اومد دنبال من و مامان و ما رو برد خونه مادرجون. خوابیدن خونه مادرجون بودیم.
آخه صبح بابایی میخواست بره سرکار و پدرجون هم قرار بود ظهر از مسافرت بر گرده، ما هم میخواستیم بریم استقبالش
ظهر پدرجون زنگ زد که ما نیم ساعت دیگه میرسیم ما هم زودی لباس پوشیدیمو رفتیم استقبالش
وقتی از ماشین پیاده شد و کلی بوس بوسیم کرد. پدرجون زیارتت قبول،مامانِ بی حواسِ من یادش رفته بود دوربین رو بیاره تا از من و پدرجون عکس بگیره.
اما وقتی رسیدیم خونه مامانی ازمون عکس گرفت.
پدرجون هم یه عروسک قشنگ با یه ماشین واسم سوغاتی آورد. دلتون آبببببببببببببببببب
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی