تب 38 درجه
دیروز دایی مهدی و زندایی اثاث کشی داشتن. غروب شروع کردن به بار زدن و انتقالشون به خونه جدید. من و بابایی ریحانه هم رفتیم کمک
شب که بارها رو منتقل کردیم یه کم وسایلو جا به جا کردیمو همگی با هم رفتیم دنبال ریحانه و مامانی، مامانی میگفت ریحانه یهو تب کرده و تبش شده 38
ریحانه وقتی اومد تو ماشین اصلاً حال نداشت. قبلاً همیشه کلی میخندید و جیغ جیغ میکرد اما دیشب فقط لبخند میزد. قیافش داد میزد که حال نداره
واسه شام رفتیم خونه مادرجون. موقع شام هر چی به ریحان گفتیم بیا شام نیومد رفت یه گوشه دراز کشید. پدرجون رفت پیشش کلی باهاش حرف زد و شوخی کرد اما اون همینطور دراز کشیده بود و حال نداشت.
وسطای شام بودیم که دیدیم جیگرم خوابیده. الهی بمیرم وقتی مریض میشه جیگرم آتیش میگیره.
صبح خواب بودم که صدای پدرجون و مادرجون رو یهو شنیدم که داشتن با ریحان حرف میزدن. فکر کنم حالش بهتر شده. هنوز از اخبار دقیق اطلاع ندارم
به مامانی اس دادم ریحان چطوره؟
مامانی: فعلا کمی بهتره. دیشب تا صبح بیدار بودم خیلی تب داشت.
خداجون زود زود حال جیگر طلامو خوب کن. خداجون مثل همیشه مراقب ریحانه جونم باش