ماجرای سوییچ
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
ما برگشتیم. جای همتون خالی خیلی خوش گذشت.
پنج شنبه بعد از ظهر تمام وسایلمون رو جمع کردیمو رفتیم دنبال عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا. وقتی از شهرمون خارج شدیم احساس گرسنگی میکردیم. البته قبل از حرکت ناهار خورده بودیم. دوباره اون حس گرسنگی اومده بود به سراغمون. وقتی رسیدیم به کوه دیگه شب شده بود.
تندتند وسایل رو جا به جا کردیم. هوا هم خیلی سرد بود. بابایی و عمو سعید هم تو تراس کرسی رو آتیش کردن. وااااااااااییییییی نمیدونین چقدر زیر کرسی گرم بود و کیف میداد.
واسه شام هم مامانی آش بار گذاشت. به خاطر سابقه قبلیمون این دفعه که میرفتیم همراهمون کلی غذا بردیم تا گرسنگی نکشیم.
اول مامانا شام بچه هاشون رو دادنو خوابشون کردن. بعدم خودمون شام خوردیم. بعد از شام هم بابایی و عمو سعید آتیش درست کردنو کنار آتیش کلی سیب زمینی آتیشی و کدو پخته و چایی خوردیم.
فردا صبحشم که بعد از صبحانه بابایی و عمو سعید رفتن تو باغ و واسمون گردو چیدن. اولش با اون گردوها گردو بازی کردنو بعدشم تقسیم کردیمو خوردیم.
یه بارم ریحان و فاطمه زهرا سر عروسک فاطمه دعوا افتادنو فاطمه کلی گریه کرد. ریحان عاشق اینه که با یکی همش بدوئه. واسه همینم همش میگفت خاله زهرا بیا. خاله زهرا پاشو. فاطمه بیچاره هم هی خسته میشد اما باز باهاش میدویید
شبش با اینکه هوا خیلی سرد بود و هممون رفته بودیم زیر کرسی ریحانه همینجور بیرون از کرسی بود و میدوید. هر چی میگفتیم بیا سرده توجه نمیکرد.
بس که غذا زیاد آورده بودیم تصمیم گرفتیم اول شاممون رو بخوریم و بعدش راه بیافتیم. شب شام رو که خوردیم تمام وسایل رو جمع کرذیمو بابایی و عمو سعید رفتن که وسایل رو بگذارن تو ماشین. یهو بابا گفت سوییچ کو؟
هیچکس از سوییچ خبر نداشت. ریحانه گفت من گرفتم. گذاشتم این تو.(سبد مسافرتی) ما هم تمام سبد رو خالی کردیم اما خبری از سوییچ نبود.
هممون کیفهامون رو خالی کردیم. زیر فرش و پشتی ها رو گشتیم اما خبری نبود. گفتیم شاید ریحان سوییچ دستش بود و رفت تو باغ. چند نفری با نور موبایلامون رفتیم تو باغ و همه جا رو گشتیم اما هیچی نبود.
مامانی گفت نکنه تو سطل آشغال انداخته باشه؟ به ریحان گفتم تو سطل انداختی؟ گفت آره اما اینو با شک گفت. اولش خواستیم تمام آشغالا رو در بیاریم اما بدمون اومد. مامانی فقظ نایلون آشغال رو تکون داد که اگه هست یه صدا بده. اما بازم چیزی نبود.
بعد از کلی بابایی گفت برم تو ماشین رو بگردم. بعد ازچند دقیقه زنگ زد که سوییچ تن ماشینه و درا هم قفله. یعنی تا اون ساعت ما مچل دست ریحانه بودیم. عمو سعید هم گشت یه سیم پیدا کرد و در ماشین رو باز کرد.
تو ماشین ریحان اول تو بغل من نشسته بود. من عادت دارم وقتی ریحان تو بغلمه همش سرشو بوس کنم اما این دفعه ریحان همش میگفت بوس نکن. وقتی دستشو تو دستم میگرفتم تا گرم بشه میگفت نکـــــــــــــــــــــــــن. بعدشم رفت تو بغل مامانی و خوابید. ساعت 12 بود که رسیدیم خونه.
اول از همه رفتم سر وقت وبلاگ ریحانه و نظرات دوستامون رو تایید کردم. مرسی از همتون که به یادمون بودین.