اتل متل توتوله
دیروز مامانی بعد از صبحانه رفت مدرسه، من موندم و ریحانه جون. چند بار خواستم ناهار رو آماده کنم تا وقتی مامانی و بابایی از سر کار اومدن خونه غذاشون آماده باشه. اما ریحانه همش بهونه می گرفت و نمی گذاشت، منم که میترسیدم تنهاش بگذارمو خدای نکرده بلایی سرش بیاد.
اول با هم نشستیم تلویزیون دیدیم اما ریحانه زودی خسته شد. هی بهم گفت بابایی بابایی ( راستی ریحانه هر اسمی رو که نمیتونه صدا بزنه میگه بابایی، بیچاره بابایی) خب، داشتم میگفتم، گفت بابایی بابایی بیا بعدم انگشتمو گرفت و منو برد تو اتاق خودش و بهم گفت بیشین بیشین منم نشستم. بعد دکمه آهنگ ماشینشو نشون داد و گفت ای ای یعنی اینو روشن کن. وقتی آهنگو روشن کردم خندید و شروع کرد به دست زدن. هی هم به من می گفت بابایی بابایی ای یعنی تو هم دست بزن. منم شروع کردم به دست زدن، هر بارم که دست نمیزدم دوباره می گفت بابایی ای تا دست بزنم. بعد از مدتی خواست که بره تو ماشین بشینه منم گذاشتمش تو ماشین. آهنگ ماشین هم روشن بود که ریحانه زد رو دو تا پاش و ازم خواست تا براش اتل متل توتوله بخونم. وقتی براش می خوندم اونم هی میزد به پاهاش. وقتی اتل متل تمام میشد می گفت بابایی اتل منم دوباره از اول می خوندم. اونقدر اینکار رو تکرار کرد که دیگه می دونستم وقتی تمام شد باید از اول بخونم واسه همینم چندبار بعد از تمام شدن سریع از اول می خوندم اما ریحانه هی می گفت بابایی بابایی منم مجبور می شدم وسط شعر بگم جان، اونم می گفت اتل. یعنی تا من نگفتم اتل تو دوباره از اول نخون. اونقدر این شعر رو خوندم که دیگه فکم درد اومد.از یه طرف صدای بلند آهنگ ماشین. از یه طرفم باید پشت هم اتل متل می خوندم از یه طرفم هی باید می زدم رو پاهام. خدا رحم کنه. خودتونو بگذارین جای من. وقتی خودش خسته شد شروع کرد به شصت خوردن بالاخره به هر زحمتی بود راضیش کردم از ماشین پیاده بشه. تازه یه نفس راحت کشیدم. اما باز گیر داد که بازی کنیم.
بهش گفتم ریحانه بیا یه بازی جدید، رفتم از تو کمدش واسش روسری و چادر و کیفشو در آوردم و روسری و چادر رو سرش کردم کیفشم دادم دستش خودمم چادر سر کردم گفتم بیا بریم خرید
اما زیاد طول نکشید که باز همه رو از سرش در آورد
اما باز پشیمون شد و خواست خودش اونها رو سر کنه و هر چی تلاش کرد مثل قبل نشد
آخرشم اینطوری از آب در اومد.
بعدشم یهو تو همین اوضاع حس نماز خوندن بهش دست داد و شروع کرد به نماز خوندن
هی هم سجده می رفت و بوس می کرد
بعد از نماز دوباره گفت بابایی بیا و بازم منو با خودش برد تو اتاقش و گفت جلوی کلبه بیشین. منم نشستم. خودش رفت داخل کلبه و به من هم گفت بیا تو اما کلبه پر بود از عروسک و فقط جا واسه خودش بود. گفتم من این تو جا نمیشم و همین بیرون میشینم. منه بیچاره، یه روبان قرمز داد دستم و گفت ببند به شصت پام. منم واسش بستم
وقتی روبانو میبستم هی شصت پاشو می گرفت و اووف اووف می کرد که مثلا پاش زخم شده و خیلی درد می کنه.
مثلا خیلی دردش شدیده، آخه دخترم زیر پوستی بازی می کنه
بعد از 2 یا 3 بار اوف اوف کردن روبان رو در میاورد و می گفت بابایی ای یعنی دوباره ببند. باز هم همون کارا رو تکرار می کرد. سرتونو درد نیارم تا 20 دقیقه هم یه بند و پشت هم این بازی رو کردیم. کلا جیگر طلا وقتی سوزنش گیر میکنه ول کن نیست. همینه دیگه، میخوای بخواه، نمی خوای باید به زور بخوای. مگه دست خودته؟؟؟؟ همینه که هست
بالاخره در حال همین بازیها بودیم که مامانی اومد و هنوز ناهار آماده نبود. اینم از یک روز پر خاطره من و جیگر طلا
پنجشنبه هم باز مامانی کلاس داره، و باز هم من می مونمو ریحانه جیگر طلا، خدا به داد برسه