ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

true or false؟؟؟؟؟

1391/5/31 1:28
نویسنده : خاله مرمر
696 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر دوستان فرهیخته

امشب اومدم با صدای بلند داد بزنم مااااااااااااااااااااااااااا پیش خودمون کم آوردیم

ما دیگه تهشیم

باور نمیکنین؟؟؟؟؟؟

پس خوب گوش کنین تا واستون بگم

چند روز پیش بهتون گفتم که قرار شده بود امروز همراه عموسعید و خانوادش و عمو عادل و خاله زهرا بریم بیرون دَدَر دودور، خب؟؟؟

بگین خب تا بگم . . . . . . 

نه تا نگین نمیگم . . . . جون خودم نمیگم . . . . . . . . . . .  آها حالا شد. . . . . 

خب داشتم میگفتم قرار بود امروز بریم بیرون. بابایی دیروز رفت گوشت رو خرید و شب هم پیاز زد و واسه کباب آماده کرد. نایت اسکین

امروز صبح این جانب خاله مرمر ساعت 7 بیدار شدم و گوشیم رو نگاه کردم. اما نه پیامی و نه زنگی. دوباره خوابیدم.

یک ساعت بعد دوباره بیدار شدم. . . بازم خبری نبود.

بازم خوابیدم. دوباره ساعت 9 بیدار شدم. اما این بار دیگه گفتم به مامانی ریحانه زنگ بزنم ببینم پس کجا موندن؟؟ چرا خبری ازشون نیست. این جور مواقع حس مرگ مصنوعی بهم دست میده. بد کلافه میشم.

من کلاً همه کارم زیر پوستیه.  

اینطوری شد که زنگ زدمو مامانی گوشی رو گرفت:

- الو، سلام

- سلام

- خوبی؟

- مرسی

- نمیاین؟

- منتظریم تا آب سماور جوش بیاد و راه بیافتیم

- باشه پس منتظرم. خداحافظ

- خداحافظ

بعد از تماسم بلند شدمو وسایلم رو جمع کردمو آماده شدم. مادرجون هم صدا زد که بیا صبحانه بخور. 

منم که دیگه کاملا آماده بودم رفتم صبحانمو خوردم. جاتون خالی. اولش میگفتم نه نمیخورم اما چند ساعت بعدش به این نتیجه رسیدم که بهترین کار ممکن رو کردم. حالا میگم چی شده . . . عجله نکنین

صبحانمو خوردمو کلی منتظر نشستم تا بیان.1 همین که دست بردم تو جیبم تا موبایلمو در بیارمو به مامانی اس بدم دیدم مامانی اس داد که رفتیم دنبال اکرم و سعید الان میایم. 

با دیدن این پیام آسمانی کلی ذوق مرگ شدم. اما بازم با تاخیر مواجه شدم. اما خب این تاخیرها در برابر اتفاقات بعدی چیزه مهمی نبود.

وقتی رسیدن، عمو عادل هم همراهشون بود همگی با هم رفتیم خونه عمو عادل دنبال خاله زهرا. اونجا بود که بابایی گفت یادم رفته منقل صحرایی رو با خودم بیارم. شما برید ما خودمونو میرسونیم.

خداحافظی کردیمو از هم جدا شدیم. منقلو که گرفتیم راه افتادیم به سمت ساری. آخه قرار بود بریم سد شهید رجایی ساری

قرار شده بود همدیگه رو تو میدون امام ساری ببینیم.

ما تو راه بودیم که مادرجون بهم زنگ زد که کجائید؟ گفتم تو راه. گفت من و پدرجون هم داریم میریم ساری پهنه کلا. 

وقتی رسیدیم ساری عموها و خاله ها رو دیدیمو بنده هم یه سر رفتم سوپری و کلی خوراکی خریدم. 

تازه یه کم رفته بودیم که یادمون اومد گوجه نخریدیم. بابایی واسه خرید گوجه نگه داشت که عمو عادل یادش اومد که فراموش کرده زغالها رو بیاره. همونجا زغال رو هم خریدیم.

کلاً از اول راه با فراموشی همراه بودیم.

تازه این اولشه

یه وقتایی دیدین که یه گندی میزنی بعد پشیمون میشی بعد که پشیمون شدی دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد بعد باید بمیری تو پشیمونیت؟؟؟؟؟

خب ما هم اینطوری بودیم

همگی خندون و خوشحال راهی سفر شدیم. هی رفتیم. هی رفتیم. هی رفتیم

کم کم دیدیم دیگه خیلی داریم میریم. بابایی یه جا نگه داشتو از یکی پرسید تا سد چقدر مونده؟ گفت 70 - 80 کیلومتر. اونوقت ما این شکلی شدیم

بازم رفتیمو رفتیم. . . . . . . دیگه احساس کردیم خیلی داریم میریم. با هم مشورت کردیمو قرار شد یکی از این جاده فرعی ها رو بریم پایین. آخه اون پایین رودخونه بود. ما هم که در اصل واسه همون رودخونه و شنا کردن اومده بودیم

وقتی وارد جاده فرعی و خاکی شدیم تازه احساس کردیم انگاری اشتباه کردیم. آخه خیلی سنگلاخ بود.

هر چی جلوتر میرفتیم میدیدیم هیچ جایی نیست که بشینیمو غذا بخوریم. شدیداً آفتاب بود. هر جایی هم که کمی سایه بود مردم نشسته بودن. بالاخره با سرافکندگی از جاده خاکی خارج شدیمو راه رو ادامه دادیم. هی رفتیمو رفتیم اما بازم به جایی نرسیدیم. هر چی جلوتر می رفتیم بدتر میشد.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم
 www.pichak.net
 كليك كنيد

یعنی بدتر در حد افتضاحححححححححححححححح

با اعصابی داغون به این نتیجه رسیدیم که بریم همون جاده خاکیه و بازم رفتیم.

رومون رو حال میکنین؟؟؟؟!!!!!!!!

این بار که رفتیم دیگه هیچ جایی واسمون نبود. عمو عادل هم که بد قاطی کرده بود. البته نه تنها عمو عادل بلکه همه قاطی کرده بودن. تازه بقیه صبحانه هم نخورده بودنو گشنگی ضعف رفته بودن.

یهو عمو عادل گاز ماشین رو گرفتو رفت ما هم پشت سرش. تو راه برگشت مادرجون بهمون زنگ زد که ناهار خوردین؟ مامانی هم گفت الان میخوایم بخوریم. مادرجون گفت ما ناهار خوردیمو میخوایم برگردیم. فکرشو بکنین . . .  اونا بعد از ما حرکت کردن و قبل از ما هم ناهار خوردن و برگشتن.

کلا از ساری خارج شدیمو قائمشهر رو هم رد کردیمو رفتیم شیرگاه. میخواستیم بریم رزمگاه که به ترافیک سنگینی برخوردیم. 

تو راه ریحانه یه ماشین سوزوکی دید. هی میگفت خاله مرضی آقاجون. هی واسه ماشین دست تکون میداد و میخندید. وقتی ماشین از دیدش خارج شد می گفت نُچ ندید دَفت. منو ندید

انگاری همه چیز دست به دست هم داده بودن تا حال ما رو اساسی بگیرن.

وقتی ترافیک رو دیدیم دوباره دور زدیمو از جاده فرعی رفتیم لپور بابل.

بله درسته بابل. همون شهره مبدأ. به این میگن حال گیریه اساسی.

تو جنگل نگه داشتیم. تا اینجا فقط 220 کیلومتر رونده بودیم. مثل اینکه رفته بودیم تهران. حالا فکر کنین ساعت چند رسیدیم؟؟؟؟ 3/30 بعد از ظهر. یعنی از صبح فقط تو راه بودیم. وقتی پیاده شدیم همه قاطی کرده بودیم. سریع بساط کباب رو آماده کردیمو ناهارمون رو خوردیم. تازه بعد از ناهار اعصابمون اومد سر جاش

بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم رودخونه تا مثلا شنا کنیم که اقلاً آرزو به دل نمونیم. اینکارم کردیم. کلی دوباره روندیم تا به رودخونه رسیدیم. وقتی آب رو دیدیم هممون رفتیم تو آب و کلی آب بازی کردیم. یعنی وقتی ما رسیدیم هر کی اونجا بود داشت بر میگشت. همچین آدمایه ضایعی هستیم ما. وقتی خواستیم برگردیم خونه دیگه شب شده بود.

اما با این حال بازم بهمون کلی خوش گذشتو خندیدیماسمایلیـــ هایـــ سنجابـــ و فندقــــ . جاتون خالی. البته میدونم که هیچ کدومتون دوست ندارین تو این وضعیت ما باشین. اما باور کنین به تجربه و خندش می ارزه.

باور میکنین؟؟؟؟؟؟ ههههههه یاد اون برنامهه افتادم. داستانهای باورنکردنی، یادتونه؟ true or false؟؟؟

یادش بخیر چقدر باهاش جوگیر میشدم. من که همه رو میگفتم واقعیه.بعد آخر برنامه که میگفت بله شما درست حدس زدید، این داستان کاملاً واقعی بود. حس قهرمان کوچک بهم دست میداد!! یه همچین آدم هیجانی هستم من خخخخخخخخ

حالا شما چی فکر میکنید؟؟؟ true or false؟؟؟؟؟

ببخشید خیلی طولانی شد، تو ادامه مطلب هم چندتا از عکسهای امروز رو گذاشتم. امیدوارم این اتفاقاتی که واسه ما افتاد واسه شما هم بیافته تا یه کم بخندینو خاطره بشه واستون. باور کنین کلی حال میده

ماشین ما و عمو عادل

1

ریحانه در حال داد زدن سر خاله مرمر واسه عکس نگرفتن، همه قاطی کرده بودن حتی ریحانه

1

ببین بچم در چه حالیه؟؟!!!!!! پاشو تو بغلش گرفته و داره شصت میخوره. حالشون بد خرابه ها

اینم نمونش

1

1

اینم از عکس دسته جمعی بعد از دیدن رودخونه، به قول ریحانه خون دونه. ببینید شکم سیر با آدم چه میکنه!!!! همه خندونن. اینم از معجزات غذا خوردن. عمو سعید هم در حال هندونه چیدن از درخته. توهم فانتزی زده شدیییییییییییییییددددددد

1 

این از ریحانه در حال رانندگی

1

وسط رانندگی متوجه حضور آقا گاوه تو جاده شد و بیخیال روندن شد

1

1

1

ریحانه از دیدن آقا گاوه خوشحال شده

1

اما بعد از چندتا مااااا گفتنه آقا گاوه ریحانه خانومی ترسید و رفت بغل مامانی

اینم از آقاوه گاوه از نمای نزدیک

1

1

1

1

این هندونه رو همون وسط رودخونه نشستیمو خوردیم. جاتون خالی

1

1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان محمدرهام جون
31 مرداد 91 2:20
قشنگی سفر به همین چیزاست دیگه.همیشه به گردش گلمممممم
سارا
31 مرداد 91 13:33
اتفاقا اینجوری بیشتر خوش میگذره.حالا من میترسیدم آخرش بگی گوشتارو هم جاش گذاشتین
خاله ی نورا
31 مرداد 91 19:50
سلام خاله جونی. خوبی؟ ریحانه جونم خوبه؟ شرمندم که نمیتونم بیام اینترنت خونه قطع شده و قصد درست شدنم نداره اما من شدید پیگیرشم قول میدم زود برگردم خوشحالم که با همه ی سختیهاش خوش گذشته
مامانی ریحانه
31 مرداد 91 22:39
جاتون خالی وقتی رودخونه رو دیدیم مثل آب ندیده ها پریدیم تو آب . کودک درونمون بدجوری کیفول شد.