سرنوشت آقا گوسفنده
صبح پدرجون همراه دایی مهدی رفتن یک عدد جناب گووووووووسسسسسسففننننند اونم از نوع 22 کیلوییش خریدنو دستشو گرفتنو اومدن خونه.
آقا گوسفنده عزیز هم کمی بعد از اسکان و میل کردن برگ انگور و آب و پس دادن غذاها هر چند دقیقه یک بع بعی میکرد که نگوووووووو
دل سنگ آب میشد. اما چه فایده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! بالاخره که باید به دلیل نیت قربونیه پدرجون جان به جان آفرین تسلیم میکرد.
بنده که بعد از ظهر رفتم بیرون و شاهد کشتار و خونریزی نبودم. اما وقتی اومدم خونه با سر مبارک در طَبَق مواجه شدم. ریحانه هم از تو اتاق هی جیغ میزد خاله مرضی خاله مرضی.
انگاری بچم حامل خبرهای مهمی از آقا گوسفنده برای بنده بود.
وقتی رفتم سر وقت سر مبارک آقا گوسفنده، ریحانه گفت مُرده. گفتم اِاِاِ!!!!!! مرده؟؟؟؟؟
گفت آره مُرده، قصه بگم بخوابه.
ریحانه خیلی راحت با این مسئله کنار اومده بود. اصلا از مرگ این بدبخت ناراحت نبود. نمیدونم شاید اصلا حالیش نبود که چی شده
شب هم هر کاری که بهش میگفتیم نکن رو میکرد. مامانی میگفت از صبح اینطوریه و همش لج میکنه.
شب همگی نشستنو گوسفنده رو تیکه تیکه کردن واسه بیرون دادن. البته نذر صدقه نبوده. مادرجون نذره سلامتی امام زمان کرده بود تا خودمون هم بتونیم از گوشتش فیضی ببریم.
واسه شام هم همون گوسفنده عزیز رو کباب کردیمو زدیم تو رگ. جاتون خالی خیلی گوسفنده خوبی بود. جاش خالی.
ولی چه سرنوشته عجیبی، اول بهت کلی آب و غذا میدن و هر بار که میگی بع بع میگن جاااانننن آخره کارم با چاقوی تیز میان سراغت.
راستی امشب مادرجون یه سوال فنی براش پیش اومد اونم اینکه آیا آدم هم مثل گوسفند هزارلا داره؟؟؟؟
دوستان عزیزی که قبلا آدم کشتن و سلاخی کردنو دستشون تو کاره لطفاً کمک کنن. نگذاریداین سوال تو ذهن مادرجون بی جواب بمونه.
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم