ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

اجلاس سران

1391/6/11 22:03
نویسنده : خاله مرمر
722 بازدید
اشتراک گذاری

از ما سلامیو از شما پیامی

میبینم که بدجور از دوری ما دلتنگ بودین، خب دیگه حالا که اومدیم

امروز اومدم با یه سبد پر از خاطره. کلی خاطره دارم اونم از نوع شیرین و آبدارش.

جای همتون خالی. این دفعه خیلی خوش گذشتو ما همش در حال خندیدن و خوردن بودیم. . . . صبر کنین تا بگم چرا خندیدن و خوردن

پنجشنبه صبح به مامانی زنگ زدم گفت بابا مهدی رفته بیرون تو هم وسایلتو جمع کن ظهر میاد دنبالت. منم زودی تمام وسیله هامو جمع کردمو کوله ام رو بستم و همراه بابایی رفتن خونه ریحانه. وارد که شدم جیگرم دراز کشیده بود دیدم یه کوچولو نوک بینی اش قرمزه.

حدس زدم که گریه کرده. به مامانی گفتم دعواش کردی؟ که زودی ریحانه گفت جیش زدم. شوالم نجس شد. این حرفا رو با یه لبخند خیلی ناز میگفت انگار که میخواست جلو خندشو بگیره اما نمیتونست. از دیدن قیافش خندم گرفت. تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

ناهار رو که خوردیم رفتیم دنبال فاطمه زهرا و خاله اکرم و عمو سعید.

ریحانه و فاطمه زهرا هم از دیدن هم کلی ذوق کردن. 

تو راه کم کم ریحانه خوابش گرفتو تو بغل مامانی خوابید که مامانی هم وقت رو غنیمت شمرد و همونجا با قیچی ناخنای جیگرم رو کوتاه کرد.

خدا رو شکر تو راه رفت به ترافیک سنگینی برنخوردیمو خیلی راحت رسیدیم به کوه. اونقدرم هوا خوب بود. درختها هم کلی میوه داشتن اونم چه میوه هاییییییییییی

ما غذاهامون رو از قبل تو خونه درست کرده بودیم که وقتی رفتیم کوه دیگه واسه غذا درست کردن وقت نگذاریم. وقتی رسیدیم خیلی گشنمون بود بابایی و عمو سعید رفتن یه بسته بزرگ بیستکوییت خریدن و با چایی همه بیستکوییتها رو خوردیم اما چندان موثر واقع نشد و ما همچنان دلمون قیلی ویلی میرفت.

ساعت 7 سفره رو انداختیمو یه دل سیر الویه خوردیم. بعد از شاممون هم کارا رو رسیدیمو رفتیم رو تراس نشستیم. هوا خیلی سرد بود اما هممون دورمون یه پتو انداختیمو نشستیم. آخه منظره بیرون خیلی قشنگ بود.

5 تا بزگترا با هم کلی بازی فکری کردیمو و خندیدیم. کلی هم همدیگه رو تو بازی جریمه کردیم. اونم چه جریمه های خنده داری.  مثلا یه بار مامانی خاله اکرم رو جریمه کرد که ظرفها رو بشوره.اسمایلیـــ هایـــ سنجابـــ و فندقــــ  دفعه بعد خاله اکرم بدجنس منو جریمه کرد که اون ظرفها رو من بشورم. 

این وسط هم ریحانه و فاطمه پتو پیچیده کنارمون نشسته بودنو پفک میخوردن.

بعد از کلی بازی رفتیم تو اتاق و بچه ها خوابوندیم. اونها هم اونقدر خسته بودن که زوذی خوابیدن. ما هم زودی واسه خودمون آتیش درست کردیمو شام سری دوم رو دم آتیش خوردیم. با اینکه یه بار دیگه هم شام خورده بودیم اما خیلی گرسنه بودیم. هر چی میخوردیم احساس سیری نمیکردیم. انگار آب و هواش باعث میشد ما سیر نشیم. غذا خوردن دور آتیش خیلی بهمون چسبید.

بعد از شام چندتا سیب زمینی انداختیم تو آتیش و مشغول حرف زدن شدیم. اونقدر حرف زدیم که یادمون رفت سیب زمینیها رو در بیاریم. وقتی بیرون آوردیمشون بد سوخته بودن و یه کم وسطشون مونده بود که خوردیم. بازم من رفتم چندتا سیب زمینی درشت آوردمو انداختم تو آتیش. تا ساعت 4 صبح دور آتیش بودیمو میخوردیمو میخندیدیم

موقع خواب هم بابایی و عمو سعید با کلی پتو تو تراس خوابیدن و ما زنها هم تو اتاق. با اینکه تراس خیلی سرد بود اما با اونهمه پتو خوابیدن میچسبید.

تازه آفتاب زده بود که ریحانه یهو تو خواب شروع کرد به جیغ و دست و پا زدن. هممون با ترس پریدیم. خیلی ترسیده بودیم. مامانی سریع بغلش کرد و صداش زد. ریحانه هم شروع کرد به گریه و میگفت جیش جیش.

بچم خواب بد دیده بود. مامانی زودی بردش دستتشویی و وقتی برگشت جیگرم یه کم گریه کرد اما بازم تو بغل مامانی خوابید.

تازه متوجه شدیم یکی از چشمای مامانی بدجوری ورم کرده. مثل اینکه عنکبوت زده بودش. آخه چشمهای مامانی خیلی حساسه و از این سابقه ها زیاد داره.

ریحانه که آروم شد دوباره خوابیدیمو دو ساعت بعدش با سر و صدای عمو سعید بیدار شدیم. وقتی بیدار شدیم هممون شدیداً گرسنه بودیم. زودی صبحانه رو خوردیمو آماده شدیم بریم کوه نوردی.

از اونجایی که ما همش گرسنه بودیم واسه تو راههمون هم ساندویچ و پفک برداشتیم.

اونقدر منظره کوه قشنگ بود که هر چند قدم میایستادیمو عکس میگرفتیم. تو تمام مسیرمون از کنار نهر آب رد میشدیمو صدای قشنگ آب همراهمون بود. بابایی بیچاره تو تمام راه ریحانه رو تو بغل داشتو خیلی خسته شد اما تا آخر راه باهامون اومد. وقتی رسیدیم به ته راه هممون رفتیم تو آب. خیلی آب سرد بود. منم شلوار ریحانه رو زدم بالا و خواستم پاهاشو بکنم تو آب که سریع پاهاشو جمع کرد و جیغ میزد سرما خوردم سردی کردم. هممون خندیدیم آخه هنوز پاهاش خشک بود اما اون میگفت سرما خوردم.

وقتی برگشتیم خونه هممون خیلی خسته بودیم نشستیمو هندونه خوردیم. اما بعدش گشنمون شد و زودی ناهارمون رو هم خوردیم. حتی زمانی که در حال خوردن بودیم بازم احساس گرسنگی میکردیم.

مثل اون قسمت زیزی گولو که غذا واسه مهموناش میاورد و هرچی اونها میخوردن سیر نمیشدن.

عمو سعید میگفت اگه یه روز دیگه اینجا بمونیم همه غذاهامون تمام میشه و باید بریم مرغ دزدی.

کلی از این وضعیتمون خندمون می گرفت. 

بعد از ظهر کلی آلبالو و گردو و سیب و فندق چیدیمو خوردیم. جاتون خالی خیلی خوشمزه بود. حتی یه بارم یه تیکه از فندق پرید تو نای مامانی و بچاره داشت خفه میشد.

کلا این دو روز هر چی اتفاق بد بود واسه مامانی افتاد. خودش که میگفت موقع برگشت منو بندازین تو صندوق صدقات. آخه تمام بلاها سر من میاد.

اون دو روز که ما اونجا بودیم عمه طوبی و عمو جعفر و خانمش همراه دخترعموهای بابایی هم اومده بودن کوه اما رفته بودن خونه عموی بابایی.

اونها زودتر از ما حرکت کردن. وقتی رسیدیم پایین روستا عمو خبر داد که خیابون خیلی ترافیکه و شما راه نیوفتین اما ما که دیگه اون همه سر بالایی رو پایین اومده بودیم گفتیم اشکال نداره و حرکت کردیم. اولش جاده شمال به تهران فقط پراز ماشین بود و چند تا لاین ماشین بود. اونقدر شلوغ بود که تا صبح هم به تهران نمیرسیدن. اما به آمل که نزدیک شدیم مسیر ما هم ترافیک شد و 10 کیلومتر رو توی ترافیک بودیم.

بیچاره اونهایی که میخواستن برن تهران ماشینشون تو جاده اصلا حرکت نمیکرد بس که ترافیک شده بود.

اووقت قیافه مردم :ا

سران کشورهای عدم تعهد :ا

ترافیک :ا

جاده هراز :ا

ما :ا

بنزین :ا

ملت :ا

سردار رادان :ا

ما که تو ترافیک موندیم بیکار ننشستیمو شروع کردیم به بازی کردن. اسم فامیلی از حفظ و هب. کلی هم خندیدیم.

این دو روز ما واقعا خندیدیم و خوش گذروندیم. جای همتون خالی. 

عکسهای این سفرمون رو هم گذاشتم توی ادامه مظلب

 

1

مامانی در حال کوتاه کردن ناخن جیگر

1

به محض اینکه رسیدیم ریحانه و فاطمه ته یکی از پفکها رو آوردن، لب و لوچه جیگرمو نگاه

1

نمایی از روستا از روی تراس خونه آقاجون

1

1

1

اشتباه نکنین کشتی نمیگرن. دارن همو بوس میکنن

1

1

ریحانه در حال نظارت بر بازی بزرگترها

1

1

1

1

1

1

1

1

1

1

1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا
11 شهریور 91 15:48
خوش به حالتون چه جای خوبی زندگی میکنین.انشاالله همیشه به شادی