فینگیل بانو و فسقل خان
1391/9/27 شب تو اتاقم نشسته بودمو شمیم عشق میدیدم که صدای ماشین و بعدم صدای زنگ اومد. ریحانه جونم اومده بود اما تو بغل مامانی خواب بود. مامانی ریحان رو گذاشت تو اتاق پیش مادرجونو خودش همراه بابایی رفت خونه دوستشو میخواست زود برگرده. نیم ساعت از رفتن مامانی میگذشت که مادرجون صدا زد خاله مرمر بیا پایین ریحان بیدار شده و گریه میکنه. منم زودی دویدمو رفتم بغلش کردم. جیگرم خوابش نصفه مونده بود و وقتی دید مامانی نیست گریه کرده بود اما وقتی اومد بغلم آروم بود. همونجور تو بغلم سرشو گذاشت رو دوشمو میخواست بخوابه. یه کم بعدشم تو بغلم خوابید. وقتی مامانی اومد ...