ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یکشنبه ها با طعم ریحانه

1391/10/24 دیشب جیگرطلا و مامانی و بابایی واسه شام اومدن خونمون. مامانی و جیگرطلا خوابیدن پیش ما موندنو بابایی رو فرستادن خونه.  آخه جای پارک برای ماشین بابایی نداشتیم. صبح وقتی مامانی میرفت مدرسه منو ریحان خواب بودیم. اما بعدش هر دومون با هم بیدار شدیم.  ریحان وقتی از خواب بیدار شد تو جاش نشستو صدا زد: خاله مرضی منو نگاه کن بیدار شدم.  گفتم صبحت بخیر.  گفت مامانی رفته . گفتم آره رفته مدرسه. گفت برم زنگ بزنم بهش بگم زودتر بیا خونه مادرجون. بعدشم گفت خالههههههههه مرضیییییییییی آناس داری من بخورم؟؟؟؟؟؟ گفتم اول به به بخور بعد آدامس.  گفت نمیشه اول آناس بخورم بعد به به بخورم؟؟؟؟...
24 دی 1391

هنرهای جدید ریحانه

1391/10/20 دیشب جیگرم همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. مامانی میگفت امروز وقتی داشته درس میخونده ریحانه هم رفت کنارشو گفت میخوام درس بخونم.  مامانی به ریحان یه کاغذ و خودکار دادو اونم کنار مامانی نشستو هر کاری که مامانی میکرد رو انجام میداد.  بعد از چند دقیقه یهو سرشو به بازوی مامانی تکیه داد و گفت من شما رو خیلی دوست دارم دیروز ریحان تو اتاق مامانی روی تخت نشسته بود و بابایی که هم تو یه اتاق دیگه مشغول کاراش بود. مامانی هم تو آشپزخونه. یه بار مامانی برای یه کاری وارد اتاق شد و دید ریحان خیلی آروم رو تخت نشسته و مشغول تماشای طرح و نقش روی سقفه. مامانی رفت آشپزخونه و چند دقیقه بعد دوباره برای کاری به اتاق...
20 دی 1391

بدون عنوان

 1391/10/14 این روزا اونقده سرم شلوغه که اصلا وقت نمیکنم آپ کنم.  از همینجا شدیداً شرمنده جیگرطلام.  پنجشنبه تولد دایی مهدی بود. غروب پنجشنبه دایی مهدی در یک عملیات انتحاری همگی ما رو در حد لیگ برتر سوپرایز کرد.  اونقدی که همه ما رو کشوند به خونشون. اولش همگی شوکه بودیم  اما با حضور دایی مهدی کلی خندیدیم.  قبل از اومدن دایی، زندایی هر جا از خونه میرفت ریحانه هم دنبالش راه می افتاد.  همش میخواست پیش زندایی باشه. کلی هم با هم درس خوندن. قبل از اومدن دایی و بابایی هم جیگرم خوابش برد. 1391/10/15 غروب همراه خاله حلیمه رفتم خونه جیگرطلا. به محض ورود ما به خونه ریحان ما رو از خ...
17 دی 1391

چهل رو تنهایی

 1391/10/13 دیروز صبح مامانی بعد از صبحانه رفت خونه تا به کارای نیمه تمومش برسه،  منو ریحان هم مشغول بازی شدیم و ریحان متوجه رفتن مامانی نشد. ظهر وقتی داشتم ناهار درست میکردم ریحان تو آشپزخونه کنارم ایستاده بود و بهم گفت پس مامانی من کوش؟؟؟؟ گفتم رفته مدرسه. گفت منم میخوام برم مدرسه . گفتم شما هنوز کوچولویی. گفت نه من یه اینقدی بزرگ شدم.  موقع گفتن این حرفشم سایز بزرگ شدنشم نشون میداد. بعد از ناهار هم مادرجون و پدرجون رفتن بازار و منم ریحانو رو دستم خوابوندمو براش لالایی خوندم.  هر بیت از لالایی ریحان انگشت میگذاشت رو لبمو میگفت حرف نزن بعدم خودش همونی که گفته بودم رو تکرار میکرد. من میخوندم: لالا...
13 دی 1391

یک هفته تاخیر

 1391/10/11 از اون شب که رفتم خونه ریحان تا همین امشب اونجا بودم. منو عمه طوبی جفتمون چترامون رو باز کردیمو امشب مجبوری جمعشون کردیم. کلی هم کار کردیمو ریحان جون هم کمکمون کرد. این روزا همش در حال کار کردنو مرتب کردن خونه ایم. اما بازم کار داریم.  این روزا هم دسترسی به اینترنت نداشتمو نمیتونستم آپ کنمو به دوست جونیام سر بزنم. شرمنده روزی که منو عمه در حال تمیز کردن سرامیکا بودیم ریحان میخواست با اسید کار کنه و کمکمون کنه. گفتم ریحان جون شما هنوز کوچیکی، هر وقت اونقدر بزرگ شدی که بتونه به لوستر دست بزنی اونوقت میتونی با اسید کار کنی. ریحان هم با این حرفم قانع شد و گفت آره من هنوز بچه ام. بعد از یه ربع دوبار...
11 دی 1391

یلدای ما

 1391/9/30 صبح با صدای ریحانه که میگفت اِ مامانی رو بردن. خاله مرضی پاشو مامانی رو بردن. روباهه مامانی رو برد. چشمامو باز کردمو دیدم مامانی تو جاش نیست.  یعنی همون جا تره و بچه نیست خخخخخخ لباس ریحان رو تنش کردمو فرستادمش پایین. مامانی و مادرجون و بی بی در حال سبزی پاک کردن بودن. اونقدری دیشب سبزی خریده بودیم که حالا حالاها وقتمون رو میگیره. تو همین گیر و دار سبزی پاک کردن مامانی جیم زد و رفت مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و کسی بهش خبر نداده بود و مامانی هم برگشت خونه و به امر خطیر سبزی پاک کردن رسید. ریحانه هم هی  میگفت میخوام سبزی پوست کنم. سبزی بشورم.  وقتی مادرجون تو حیاط سبزی میش...
5 دی 1391

یلدایتان رویایی

1391/9/30 آخر پاییز شد همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!! اما، تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آوردی بشمار، تعداد لبخندهایی که بر لبها نشاندی بشمار، تعداد اشک هایی که از سر شوق و یا از سر غم ریختی فصل زردی بود تو چقدر سبز بودی؟؟؟!!! جوجه ها را بعداً با هم می شماریم شادیهاتان پا برجا، شبهایتان یلدایی ...
5 دی 1391

روزهای پر زحمت

1391/10/3 صبح خواب بودم که مامانی بهم زنگ زد  و خواست برم کمکش برا اثاث کشی. این روزا مامانی و بابایی و ریحان حسابی سرشون شلوغه  و مشغول جمع کردن وسایلاشونن. قراره از طبقه بالا به طبقه پایین و از خونه 75 متری به خونه 150 متری نقل مکان کنن.  وقتی رفتم پیش مامانی دیدم کلی وسیله هاشون ریخته بیرون و خونه عینهو بازار شام.  مامانی هم بیچاره اصلا نمیدونست از کجا شروع کنه.  بابایی و ریحان هم رفته بودن پایین و ناظر اثاث کشی عزیز و آقاجون بودن. آخه اونها هم میخوان از این ساختمون برن به خونه جدیدی که بابایی براشون تو گتاب ساخته. بعد از چند دقیقه ریحان اومد بالا و همراهش یه کیف سفید بود که به عنوان غنیمت جنگی ...
5 دی 1391

بدون شرح

1391/9/28  ظهر بی بی اومد خونمون. اما این دفعه بدون آقاجون.  همیشه دوتایی با هم از این در میومدن داخل  اما امروز بی بی تنها بود و مادرجون با دیدن این صحنه خیلی گریه کرد. شب تو اتاقم نشسته بودمو واسه دل خودم آهنگ گوش میکردم  که خاله حدیث زنگ زد  و گفت مثل اینکه بابای خاله اعظم فوت کرده. با شنیدن خبر شوکه شدم  و زودی به مامانی ریحانه زنگ زدمو بهش خبر دادمو گفتم زنگ بزن ببین واقعا بابای خاله اعظم مرده؟؟؟؟!!!!!  بعد از چند دقیقه مامانی زنگ زد و گفت راسته و باباش امروز سکته مغزی کرده و فوت شده. خیلی ناراحت شده بودم.  آخه بنده خدا سنی نداره و هنوز دو تا از دختراش کم سنن و مجردن....
30 آذر 1391