خدایا شکرت
1391/11/5 روز کمی بهتر بود و کمتر از روز قبل بالا آورده بود. تازه داشتیم یه نفس راحت میکشیدیم. فقط خیلی کم غذا میخورد. شب منو مامانی یه سر رفتیم بازار تا واسه ریحان پارچه بخریم و زود برگشتیم که دیدیم مادرجون میگه ریحان یه ذره اب خورد و کلی بالا آورد. دوباره هممون دپرس شدیم. پدرجون گفت لباس بپوشید بریم پارک یه کم سر حال بیاد. تو راه تصمیم گرفتیم یه سر بریم درمانگاه و دوباره به دکتر نشونش بدیم. که دکتر واسش سرم نوشت. چون خیلی ضعیف شده بود این دفعه موقع سرم وصل کردن ریحان اصلا گریه نکرد و خیلی راحت به خانمه نگاه میکرد که داره آنژوکد رو تو رگش فرو میکنه. بعد از اینکه...
نویسنده :
خاله مرمر
13:53