ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

خدایا شکرت

1391/11/7 13:53
نویسنده : خاله مرمر
348 بازدید
اشتراک گذاری

1391/11/5

روز کمی بهتر بود و کمتر از روز قبل بالا آورده بود. تازه داشتیم یه نفس راحت میکشیدیم. فقط خیلی کم غذا میخورد. شب منو مامانی یه سر رفتیم بازار تا واسه ریحان پارچه بخریم و زود برگشتیم که دیدیم مادرجون میگه ریحان یه ذره اب خورد و کلی بالا آورد. دوباره هممون دپرس شدیم.

پدرجون گفت لباس بپوشید بریم پارک یه کم سر حال بیاد. تو راه تصمیم گرفتیم یه سر بریم درمانگاه و دوباره به دکتر نشونش بدیم. که دکتر واسش سرم نوشت. چون خیلی ضعیف شده بود

این دفعه موقع سرم وصل کردن ریحان اصلا گریه نکرد و خیلی راحت به خانمه نگاه میکرد که داره آنژوکد رو تو رگش فرو میکنه. بعد از اینکه کاملا سرم وصل شد شروع کرد به گریه که درد داشت.

تا 15 دقیقه گریه کرد و میگفت درد داشت. وقتی یه کم از سرمش که گذشت تازه اشتهاش باز شد و همش میگفت نونو میخوام اما خانم پرستار گفت موقع سرم بهش چیزی ندید بالا میاره. اما با اصرارهای ریحان گفت یه کوچولو نون بهش بدین. 

ما هم یه کوچولو نون دادیم و ریحان بازم میخواست. همش گریه میکرد و میگفت نونو میخوام. پفک میخوام. موز میخوام. سیمینی (سیب زمینی) میخوام. بچم تازه به اشتها اومده بود و همه چی هوس کرده بود.

همش میگفت مامانی تو کیفت بگرد ببین بازم نونو داری؟؟؟؟

چنان با اشتها اون یه تیکه نون رو خورده بود که آدم دلش کباب میشد. انگاری داره کباب میخوره که اونقدر براش مزه داشت.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير
 زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

بعد از کلی گریه و نونو خواستن خوابش برد و به خاطر تهوعش سرمش خیلی یواش یواش میرفت که دوباره تهوع نگیره. 3 ساعت تمام تو درمانگاه نشسته بودیم.

بعد از درمانگاه هم چون به ریحان قول پارک داده بودیم رفتیم پارک و ریحان یه کوچولو تاب سواری و سرسره سواری کرد. توی پارک همش دستشو بالا نگه میداشت و میگفت من مریضم نباید بازی کنم. هر وقت خوب شدم بازی میکنم.

دیروز صبح با صدای خش خش نایلون بیدار شدم. یواشکی از زیر پتو نگاه کردمو دیدم ریحان نشسته و از توی نایلون سیب زمینی پخته که بالا سرش بود رو در میاره. بعدم خودش پوست کند و نمک زد و خورد. بعدشم رفت از توی نایلون سوخاری ها یه دونه سوخاری گرفت و خورد. الهی قربونش برم گشنش کرده بود.

خدا رو هزار مرتبه شکر دیروز اصلا بالا نیاورد و خیلی راحت غذاشو خورد. شب هم عمه طوبی و آقاجون و عزیز اومد دیدن ریحانه. واسه ریحانه یه سک سک و کلی کاکائو خریدن که مامانی زودی تمام کاکائو ها رو قایم کرد که ریحان نبینه.

اما بعد از رفتنشون ریحان رفت سر کیف مامانی و همشو دید. اما بازم حاضر شد فقط دو تا گاز کوچولو از کاکائو بزنه و بقیه رو بگذاره واسه وقتی که خوب شد.

خدا رو شکر الان حالش خیلی خوبه و از دیدنش تو حیاط وقتی بازی می کنه و جیغ میکشه کلی انرژی میگیریم. خدایا هزاران بار شکرت. خدایا همه مریضها رو شفا بده. این چند روزی خیلی بهمون سخت گذشت و دیدن ریحان توی اون وضع عذاب سختی برامون بوده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

آتــریـســا جـون
7 بهمن 91 17:13
: دﺳﺘــﻢ را ﮔـﺮﻓﺘــے و ﮔـﻔﺘـے ... دﺳﺘـﺎﻧﺖ ﭼﻘــﺪر ﻋﻮض ﺷـﺪﻩ !! ﺳـﺮے ﺗﮑـﺎن دادم و در دل ﮔﻔﺘــﻢ : ﺑـے اﻧﺼـﺎف دﺳﺘـﺎن ﻣﻦ ﺗﻐﯿﯿـﺮے ﻧﮑـﺮدﻩ ..؛ !!... ﺗــﻮ ﺑـﮧ دﺳﺘــﺎن دﯾﮕـﺮے ﻋــﺎدت ﮐـﺮدﻩ اﯾــے
مامان میعاد
7 بهمن 91 18:01
وای خیلی سخت و دردناکه وقتی یه بچه مریض میشه یه مادر حاضره خودش 10 برابرش مریض شه ولی بچه ش چیزیش نشه. خدارو شکر که حاله ریحانه جان خوب شده آخه طفلی خودش خیلی هم تپله که بخواد مریض هم بشه.
آتــریـســا جـون
8 بهمن 91 15:41
سلام گلم ممنون از محبتت لطف داری باشه عزیزم تو هم ریحانه جون رو محکم از طرف منو و آتریسا ببوس
فاطمه حسنا
9 بهمن 91 6:36
سلام. امیدوارم خوب و خوش باشید. ببخشید که کم سر می زنم. خدا رو شکر که وقتی اومدم همه چی به خیر گذشته


سلام عزیزم, دلم خیلی برات تنگ شده, باور کن هنوزم وبلاگتو باز میکنم به امید اینکه آپ کرده باشی, امیدورام هر جا که هستی در کنار خانوادت شاد و سالم باشی, حسنا رو هم عوض من ببوس
خاله ی نـــــــورا!
9 بهمن 91 13:50
الهی بمیرم آخه چطوری اون دستای کوچولوش تحمل سرم رو دارن

خداروشکر خوب شده
ریحانه جونم الهی که همیشه سلامت باشی
و با خاله مرمر کفشِ مثل هم بپوشین و قدم بزنین


خدا نکنه خاله، انشاالله همیشه سالم باشی
انشاالله
مرسی خاله
خاله ی نـــــــورا!
9 بهمن 91 13:51
خاله خانومی نتونستم واسه خودت کامنت بزارم
ببخشید


خاله شرمنده منم دو روزه نمیتونم کامنت بگذارم. کد تاییید رو برام نمیاره
رضوان مامان رادین
9 بهمن 91 22:23
خاله جون به خدا خیلی ناراحت شدم.عجب بیماری سمجی ا.دست از سر فرشته کوچولومون برنمیداره چرا
رضوان مامان رادین
9 بهمن 91 22:51
مرضیه جونم من شما رو به یک بازی وبلاگی دعوت کردم... لطفا ی سر به وبلاگم بزن