ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

سال نو مبارک

 1392/1/1 سلام سلام صدتا سلام به قول فامیل دور: عید شما مبارک، صد سال به این سالها، هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز  خوش میگذره؟ خوب آجیل و میوه وشیرینی خوردین؟؟؟؟ ببینم اینجا چندتا پسته خور و مرفه بی درد داریم ریحانه خانم شما چطور؟؟؟؟ تا اونجایی که من میدونم این دو روزی خوب دلی از عزا در آوردی و کلی با شکلاتا و شیرینی ها و آجیلها به خودت حال دادی و خوش گذروندی. نوش جون همتون جیگرطلا از خدا میخوام سال 1392 سالی سرشار از خوشی و سلامتی برات باشه و کلی چیزهای خوب یاد بگیری و در کنار مامانی و بابایی لذت زندگی رو ببری. حالا بریم سر وقت گزارش کار :  صبح روز چهارشنبه...
1 فروردين 1392

آخرین کلام سال

  1391/12/28 سلام  سلامی به قشنگیه نرگسها و سنبلها و ماهی های قرمز کوچولو که این روزا همه جا می بینیمشون و نوید عید و تازگی رو بهمون میدن. این روزها همه درگیر گردگیری خونه هامون بودیم و بدیها و زشتی ها رو از خونه هامون دور کردیم و به جاش قشنگی و طراوت رو جایگزین کردیم. امشب آخرین جلسه قرآن سال 1391 تو خونه جیگرطلا برگزار شد. امیدوارم به حق قرآن در این روزهای آخر سال خونه دلامون از هر چی بدی و زشتی پاک بشه و به جاش مهر و دوستی بشینه. خدایا به لطافت بارون رحمتت مرهمی باش برای قلب اونهایی که سالهاست در آرزوی شکستن سکوت خونه هاشون با صدای خنده و گریه بچه هاست. اونایی که با کلمه مادر...
29 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام سلام سلام من باز اومدم.  درسته که این روزا دیر به دیر میام اما مهم اینه  که بالاخره میام.  این روزا همش در حال دوخت و دوزم.  واسه همینم خیلی وقت آپ کردن ندارم . یه چند روزی رو هم مریض شده بودم و آمپول بارون شدم. دیروز ظهر منو مامانی و بابایی ریحان رفتیم جمعه بازار اما هم ریحان تو راه خوابید هم اونقدر شلوغ شده بود که تمام خیابونهای بازار رو بسته بودن و نمیشد ماشین پارک کرد. واسه همینم برگشتیم خونه. بعد از ظهر هم همراه یار غارمون همون عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا رفتیم بیرون و تو پارک عصرونه خوردیم.  اما واسه بابایی و عمو سعید کار پیش اومد و زودی بر...
27 اسفند 1391

یه هفته تاخیر

1391/12/14 تا 1391/12/21 ســــــــــــــــــــلام سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام سلام همین اول بگــــــــــــــــــــــم اونقده خستم که دارم میمیرم.  این روزا شدیدا درگیره کارم واسه همینم اصلا وقت آپ کردن نداشتم. شرمنده اون هفته دوشنبه غروب تخت و کمد ریحان رو آوردن. چهارشنبه هم تمام دوستای مامانی خونشون دعوت بودن و منم برای کمک رفتم خونشون. ریحان کلی با دوستاش بازی کرد و بهش خوش گذشت. شب هم مادرجون و دایی مهدی و زندایی زهرا اومدن پیشمون و شام اونجا بودیم. آخرای شب مامانی همش میگفت احساس میکنم دارم آنفولانزا میگیرم. بدنم درد میکنه. قرار شد اگه تا فردا حالش خوب نبود مدرسه نره. ما هم ...
22 اسفند 1391

شام میدیم صبحانه و ناهار پس میگیریم

1391/12/12 دیشب جیگر طلا به همراه خانواده محترم شام اومدن خونه ما  و بنده هم یکی از اون دستپختهای توپمو تحویلشون دادم. بعد از شام هم باهاشون رفتم خونشون  تا شامی که بهشون دادم رو ازشون پس بگیرم خخخخخخ بعد از خوندن کتاب و دیدن تی وی  بالاخره بعد از دو هفته ساعت 2 خوابم برد.  ا ما اونقدر خوابم سبک شده که دو ساعت بعدش وقتی ریحان بیدار شد و تو جاش نشست بدون اینکه حرفی بزنه یهو از خواب پریدمو دیدم نشسته که گفت جیش دارمو زودی بردمش دستشویی.  بعدشم که هر کار کردم خوابم نبرد  تا صبح که خوابیدم اما ساعت 10 با صدای در خونه بیدار شدم  همزمان ریحان هم بیدار شد و بلند شد ببینه کیه...
14 اسفند 1391

شرح این روزهای ما

1391/12/9 سلام جیگر طلا و دو سه تان پنجشنبه غروب همراه مامانی و بابایی و ریحان رفتم بازار تا واسه ریحان لباس عید بخریم. همون اول خرید ریحان به بابایی گفت بغلم کن خسته میشم راه برم.  بابایی بیچاره هم تمام راه ریحان رو تو بغلش داد. بازا هم خیلی شلوغ بود، ما هم که همش از این مغازه به اون مغازه میرفتیم اما شلواری که سایز ریحان باشه پیدا نکردیم. همشون براش گشاد بود و کلی هم قیمتهای نجومی داشتن . ریحان هم که دیگه نق نق کردن رو شروع کرده بود. دیگه از خرید ناامید شده بودیم و میخواستیم بریم خونه که توی آخرین مغازه شلوار لی تنگ و سایز ریحان رو پیدا کردیم.  موقع در آوردن شلوار ریحان نزدیک بود ...
11 اسفند 1391

تخت و کمد

1391/12/8  سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام دو سه تان بالاخره امروز طلسم شکسته شد  و مامانی و بابایی قرارداد تخت و کمد ریحان رو امضا کردنو انشاالله تا یک هفته دیگه آمادست. جیگرم امشب شام پیش ما بود و مامانی میگفت امروز وقتی عصبانی بودم ریحان اومد طرفمو بوسم کرد  که مثلا بخندم اما من که اعصابم خرد بود به روی خودم نیاوردم.  ریحان هم با دیدن قیافه مامانی رو کرد به بابایی و گفت مامانی خودشو میگیره. امشب بابایی به ریحان گفت حالا که تخت و کمد خریدی ما رو میبری شاتوت و بهمون بستنی میدی؟؟  ریحان: آره بابایی: هر چی بخوایم برامون میخری؟ ریحان: آره ...
9 اسفند 1391

تنها در خانه

  1391/12/6   سامبولی بلیکم دیشب ساعت 12 بود که بابایی اومد دنبالمو با هم رفتیم خونشون. دیشب واسه شام ریحانه جونی مهمون داشت و آقا سامیار و حنانه خانم و عارفه خانم همراه مامان باباهاشون پیشش بودن.  وقتی رفتم خونشون ریحان شروع کرد به گزارش کار دادن که سامیار و حنانه سر ماشینم دعوا افتادن و گریه کردن.  وقتی رفتم تو اتاقش دیدم کلبش خراب شده و تمام عروسکاشم بهم ریخته. با صدای بلند گفتم ریحـــــــــــــــــــــــــــــــــان زودی اومد پیشمو گفت خاله مرضی من خراب نکردم.  سامیار خراب کرد. گفتم خب چرا نگفتی مراقب وسیله هام باشین که خراب نشه؟؟ گفت نگفتم. این دفعه میگم. بعدم با هم ...
6 اسفند 1391

قندهای معطل چایی

1391/12/3 سلاااااااااااااااااااااام دوسه تان آغا ما قرار بود هفته پیش طی یک عملیات چریکی  همراه عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه و عمو عادل و خاله زهرا خونه ریحان اینا تلپ بشیم  اما از بد روزگار برای عمو عادلشون مهمون اومد و ما هم دچار دوشوووواری شدیم. تا این هفته همین جور در کف اون مراسم تلپی بودیم،  اما ناامید نشدیمو دوباره این هفته قرار گذاشتیم که چترامون رو باز کنیم  اما بازم عمو عادل نبود و رفته بود تهران.  ما هم که قند معطل چایی بودیم  گفتیم اصلا دوشووواری نداره.  اینجوره بهترم هست. خودمون میریم خونه ریحانشون تلپ میشیم بعد پشت سر عمو عادل و خاله زهر...
4 اسفند 1391