جیگرطلای کدبانوی من
1391/9/25
شب ساعت 8 بابایی ریحان اومد دنبال منو مادرجون و ما رو برد دکتر تا گچ پای مادرجون رو در بیاریم. هوا هم خیلی سرد بود و بارون میومد اما سردیش مثل وقتاییه که میخواد برف بیاد. خیلی سوز داشت.
یه ساعت تو مطب معطل شدیم تا نوبتمون بشه و دکتر گچ رو در بیاره. دکتر و کارمنداش همگی آدمهای بی نهایت خودمونی و خوش برخوردی هستن و خیلی زود باهات گرم میگیرن. امکان نداره بریم تو مطب این دکتر و با نیش باز از مطب بیرون نیایم. انگاری سالها باهاشون رفیقی. اصلا برات کلاس نمیگذارن. . . کاش همه ما همینطور بودیم.
بالاخره ساعت 9:30 کارمون تمام شد و مادرجون هم موقع در آوردن گچ کلی جیغ جیغ کرد و همش میترسید اون تیغه پاشو ببره.
بعد از اونجا زودی رفتیم دنبال مامانی و ریحانه و همگی با هم رفتیم خونه مادرجون. مامانی و بابایی میگفتن این روزا ریحان میره بالای چهارپایه و به مایکرویو و ظرفهای ادویه دست میزنه. دیشبم رفت بالای چهارپایه شیر آب رو باز کرد و میخواست ظرف بشوره بعد به مامانی میگفت: مامانی تو پات درد میکنه بشین من اروم آروم آب میکشم.
امشبم موقع شام اول یه لقمه به عروسکش میداد و بعد خودش میخورد. بعد از شام کلی با هم لی لی لی لی حوضک و شعرهای دیگه خوندیم. بعدم با هم عکسهای توی گوشیمو نگاه کردیمو ریحان همه عکسها رو معرفی میکرد.