دوست دارم، فقط همین
1391/9/17
امروز صبح بابایی ریحان رفت بیمارستان پیش آقاجون و پدرجون هم ظهر رفت دنبال ریحانه و مامانی. منم بعد از درست کردن ناهار همراه ریحانه رفتم سر کوچه و از سوپری برای درست کردن باسلوق نشاسته خریدم.
بعدشم شروع کردم به درست کردن اما وقتی نشاسته سفت میشد هم زدنش خیلی سخت بود و دستم درد میومد. مامانی ریحانه هم دو روزه دستش درد میکنه و باندپیچی کرده است و نمی تونست هم بزنه اما بالاخره خوب در اومد و راضی بودیم. فقط بهتون توصیه میکنم هر وقت خواستین باسلوق درست کنین حتما واسه همزدنش از شوهرتون کمک بگیرین. چون دستاشون زور داره
بابایی ریحان موقع ناهار اومد خونه و کمی خوابید اما ریحان اونقدر اذیتش کرد که تمام خوابش نصفه و نیمه موند. بعد از ناهار زودی لباس پوشیدیمو باسلوقها رو تو ظرف چیدمو رفتیم سر خاک آقاجون. منو ریحان هم باسلوقها رو خیرات کردیم.
شب موقع نماز ریحان اومد زیر چادرمو همراه من نماز میخوند. وقتی میرفت سجده و من میخواستم بلند بشم ازم شاکی میشد که بچه بد چرا چادرمو میگیری؟ آخرشم زد زیر گریه. منم وقتی نمازمو تمام کردم واسش یه چادر نماز آوردمو جیگرم نمازشو خوند. بعد از نماز رو پام دراز کشید و خوابید. منو مامانی و مادرجون هم بس که خسته بودیم خوابمون برد.
بعد از بیدار شدنمون منو ریحانه تو اتاق کلی قطار بازی کردیم و خندیدیم. ریحانه عاشق قطار بازیه.
امشبم بابایی رفته بیمارستان و میخواد پیش آقاجون بمونه. انشاالله اگه خدا بخواد فردا آقاجون مرخص میشه.
الانم که دارم اینا رو مینویسم جیگرم کنار مامانی دراز کشیده و مامانی براش قصه پینوکیو رو تعریف کرد و داره از شبکه برائم کارتون میبینه تا بخوابه.
جیگرطلای من خوابای قشنگ ببینی. دوست دارم