ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

سفر به گیلان و آذربایجان

1392/3/2 تا 1392/3/7 سامبولی بلیک دو سه تان ما برگشتیم جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت. راستش دلیل اصلی این سفر ما 3 تا مصاحبه دکترای دایی مهدی بود که باید تو شهرهای تبریز و اردبیل میداد و هنوز یکیش هم که مازندرانه مونده. مصاحبه دایی باعث شد که ما هم جوگیر بشیم و راهیه سفر بشیم.  پنجشنبه بعد از ظهر بود که راه افتادیم اما با استرس و دلشوره . اونم به خاطر اینکه پدرجون از شب قبلش یه کم حالش بد بود و روزشم دیگه بدتر شد و وقتی رفت دکتر بهش گفتن باید نوار مغز بگیره.  خودشم همش میگفت انگاری مغزم خواب میره و حالش اصلا خوب نبود. ما هم که راهی بودیم و نمیدونستیم بمونیم یا بریم.  بالاخره با ...
8 خرداد 1392

بابایی ها روزتون مبارک

 1392/3/2 سامبولی سامبولی به ریحانه جون. سامبولی به باباییه ریحانه جون و سامبولی به همه بابایی های مهربون بابایی ها روزتون پیشاپیش مبارک.  فرشته های سیبیلو روزتون مبارک و پر از شادی دوست جونیا من به احتمال زیاد فردا به همراه دایی مهدی و زندایی و ریحانه و مامان و بابا راهیه سفر میشیم و نمیتونم یه چند روزی آپ کنم.  دعا کنید صحیح و سالم بریم و برگردیم.  به زودی با یه پست پر عکس برمیگردم. مراقب خودتون باشید. ...
2 خرداد 1392

ریحانه شرخر میشود

1392/2/28 سامبولی بلیکم این روزا اونقدر درس دارم که اصلا وقت نمیکنم بیام تو نت.  چه برسه به اینکه بخوام آپ کنم.  شنبه پدرجون از کربلا اومدن و ریحانه و خانوادش به همراه دایی و مهدی و زندایی ناهار اومدن خونمون. البته بی بی هم اینجا بودن. بعد از ظهر که در حال تقسیم اراضی بودیم منو مامانی سر یه روسری با هم کل داشتیم.  من که روسری رو برداشتم ریحانه با یک حالت کاملا تهاجمی اومد طرفمو  با شدت لباسمو میکشید تا روسری رو بهش بدم.همشم میگفت روسری مامانمه. هر چی باهاش صحبت میکردم اهمیت نمیداد و بالاخره روسری رو ازم گرفت بعدشم با خنده رفت پیش مامانش و گفت مامانی بیا بگیر روسری رو...
1 خرداد 1392

انگشت بریده

1392/2/27,28 عرضم به حضورتون دیروز مامانی طی یک تماس تلفنی  بنده رو برای شام به منزلشون دعوت کردن و بنده هم که از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، مثل همیشه حاضر به یراق بودم. غروب که رفتم خونشون ریحانه تازه از خواب بیدار شده بود و با موهای ژولیده و چشمای پف کرده  اومد به استقبالمو شروع کرد به آمار دادن از عمه طوبی و عزیز و . . .  شب واسه شام خاله اکرم و عمو سعید هم دعوت بودن و وقتی اومدن ریحانه و فاطمه زهرا کلی با هم بازی کردن. خیلی وقتها هم اونقدر جیغ میکشیدن که مجبور میشدیم یه نموره تن صدامون رو بالا ببریم.  بعد از شام ریحانه یکی از پیراهنای مامانی رو برداشت پوشید و هی میگفت عروس عروس...
28 ارديبهشت 1392

ریحانه خواننده میشود. اما نه از اون مدلاش.....

1392/2/22,23 سامبولی عرضم به حضورتون که دیشب ریحانه خانمی و مامانی و بابایی قدم رو چشم ما گذاشتنو با حضورشون محفل ما رو نورانی کردن.  خخخخخخخخ (قلنبگیش تو حلقم،  مامانی هندونه ها رو بگذار یخچال خنک شه) وقتی اومدن ریحانه خواب بود و مادرجون هم که شب قبلش باقالی پخته بود. مامانی و بابایی هم از موقعیت استفاده کردنو تا وقتی ریحانه خواب بود یه دل سیر باقالی خوردن.  شب هم ما زنها با کمک همدیگه مخ بابایی رو زدیمو  راضیش کردیم ما رو با ماشین پدرجون ببره بیرون تا من تمرین رانندگی کنم.  آخه از 5 سال پیش که گواهینامه گرفتم تا حالا پشت فرمون ننشستم.  بالاخره موفق شدیمو منم یه کم رانندگ...
25 ارديبهشت 1392

ریحانه خَشِمناک

 1391/2/25 سامبولی دو سه تان دیروز تنها تو اتاق طبقه پایین نشسته بودم و درس میخوندم که یهو در باز شد و ریحانه خانمی و مامانی و بابا اومدن. به محض ورودشون بابایی رفت نونوایی کنار خونه و یه نون سنگک تازه خرید و بس که گشنش بود سه تایی نرسیده و ننشسته مشغول خوردن نون و پنیر گوجه شدن . منم همینجور نگاشون میکردم. در هر صورت نوش جونشون مامانی با خودش کارتهای کلمات ریحانه رو آورده بود و ریحانه هم تک تک کلمات رو درست گفت. قبل از شام ریحانه داشت بازی میکرد یهو اومده به من میگه خاله مرضی جونم دستتو بیار بشکونم. مادرجون با شنیدن این حرفش خندش گرفت و گفت اونوقت خاله مرضی جونمت چی بود وقتی میخوای دستشو بشکونی؟؟؟ ...
25 ارديبهشت 1392

تولد زن دایی

 1392/2/20 سلام روزتون بخیر و شادی همونجوری که تو پست قبل گفتم امروز تولد زندایی زهرا بود.  ما هم که براش کادو گرفته بودیمو  قرار شد امشب همگی بریم خونشون. پدرجون هم که صبح رفتن کربلا. شب مامانی و بابایی و ریحانه خانمی اومدن دنبال من و مادرجون و با هم رفتیم خونه دایی مهدی. البته ریحانه خانمی خواب تشریف داشتن و تو آسانسور بیدار شد و تا یک ساعت اول در نقش ریحانه خانم بی حوصله نقش آفرینی کرد.  راستی امروز عزیز و آقاجون رفتن خونه جدیدشون ساکن شدن  و گوسفند قربونی کردن. ریحانه و دو تا دختر عموها هم تا میتونستن آتیش سوزوندن و گِل بازی کردن.  بچم امروز بس که با...
21 ارديبهشت 1392

حجامت خانوادگی

1391/2/18,19 سامبولی عامو ما یک سالی بود که تصمیم داشتیم خانوادگی بریم حجامت اما قسمت نمیشد.  تا اینکه امسال بهار تصمیم گرفتیم هر جوری شده این کار رو بکنیم و بنده هم دیروز نوبت گرفتمو طلسم شکسته شد. دیروز غروب منو مامانی و ریحانه و بابایی و دایی مهدی نیم ساعت مونده به تعطیل شدن درمانگاه  رفتیم برای حجامت. که بابایی و دایی و من حجامت رو انجام دادیمو  خین و خین ریزی به پا کردیم ، قرار شد مامانی فرداش حجامت کنه. بعد از حجامت هم بابایی ما رو رسوند خونه دایی مهدی و زندایی هم همش با چایی عسل ازمون پذیرایی میکرد تا حالمون سر جاش بیاد.  وقتی هم که بابایی کاراش تمام شد اومد دنبالمون حالا ا...
20 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام امروز مادرجون از بازار کلی باقالی خریده بود که باید پوست میکندیم. بعد از ظهر هم منو مادرجون همشون رو پوست کندیمو میخواستیم بشوریمشون که یهو زنگ زدن. ریحانه جونی و مامانی و بابایی اومده بودن و بابایی میخواست بره بیرون به کاراش برسه واسه همینم دو تا خانما رو آورده بود پیش ما که تو خونه حوصلشون سر نره. چون ریحانه به باقالی حساسیت داره و اصلا نباید باقالی دور و برش باشه زودی تمام باقالیها رو جمع کردیم و با ظرف گذاشتیم تو حمام. پوستهاشونم مادرجون برد انداخت تو سطل سر کوچه. بعدشم منو مامانی و ریحان رفتیم بازار پیش خونمون و مامانی واسه ریحان یه تیشرت و شلوارک خرید. شب وقتی بابایی اومد مادرجون واسمون آلوچه آورد خورد...
18 ارديبهشت 1392

ریحانه رقاص

 1392/2/16 سامبولی بلیکم امروز دایی مهدی به یه مناسب خیلی خوب که انشاالله اگه خدا بخواد بعدا میگم برامون بستنی خرید  و سهم ریحان جونی هم گذاشتیم یخچال که هر وقت اومد خونمون بدیم بخوره. که خدا رو شکر شب وقتی بابایی میخواست جلسه قرآن مامانی و ریحانه رو آورد پیشمون. اول منو مامانی و ریحانه جونی سه تایی تمام ناخنهامو لاک زدیمو  ریحانه هم ناخنهای پاشو هر کدوم یه رنگ رو زد. بعدشم منو ریحانه با هم رفتیم پایین و بستنی خوردیم. دو نوع بستنی داشتیم. یکی یخی فالوده ای یکی هم سنتی که ریحانه یخی رو انتخاب کرد. یه دونه دیگه هم یخی بود که من واسه خودم آورده بودم اما ریحان اون یکی رو هم گرفت و گفت ای...
17 ارديبهشت 1392