سفر به گیلان و آذربایجان
1392/3/2 تا 1392/3/7
سامبولی بلیک دو سه تان
ما برگشتیم
جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت.
راستش دلیل اصلی این سفر ما 3 تا مصاحبه دکترای دایی مهدی بود که باید تو شهرهای تبریز و اردبیل میداد و هنوز یکیش هم که مازندرانه مونده.
مصاحبه دایی باعث شد که ما هم جوگیر بشیم و راهیه سفر بشیم.
پنجشنبه بعد از ظهر بود که راه افتادیم اما با استرس و دلشوره. اونم به خاطر اینکه پدرجون از شب قبلش یه کم حالش بد بود و روزشم دیگه بدتر شد و وقتی رفت دکتر بهش گفتن باید نوار مغز بگیره. خودشم همش میگفت انگاری مغزم خواب میره و حالش اصلا خوب نبود. ما هم که راهی بودیم و نمیدونستیم بمونیم یا بریم. بالاخره با اصرار مادرجون و پدرجون راهی شدیم اما همش دلمون پیش پدرجون بود و کلی نذر صلوات کردیم تا زودتر حالش خوب بشه.
شب وقتی رسیدیم رشت خانه معلم پر شده بود و به لطف یکی از دوستای مهربونم که رشتیه تونستیم تو دهکده ساحلی انزلی خونه بگیریم. خوابیدن رو اونجا موندیمو صبح راهیه فومن و قلعه رودخان شدیم.
جاتون خالی دو کیلومتر راه که همشم پله بود رو با هزار زحمت رفتیم بالا. ریحانه هم ماشاالله هزار ماشاالله اصلا کم نمیاورد و کلی از پله ها رو خودش به تنهایی اومد و نمیگذاشت بغلش کنیم. حتی یه بارم که خسته شد و نشست بهش گفتیم پاشو بریم گفت شما برید من خودم میام. این حرفش باعث خنده همه اونایی که دور و برمون بودن شد.
بالاخره به زحمت رفتیم بالا و با یه قلعه فوق العاده زیبا مواجه شدیم. همیشه آرزوم بود این قلعه رو ببینم و آخرشم به آرزوم رسیدم.
بعد از قلعه به سمت اردبیل حرکت کردیم که تو آستارا کنار دریا نگه داشتیم و ناهارمون رو زدیم تو رگ.
شب که رسیدیم اردبیل دیدیم خانه معلم پر شده. یعنی ما هر شهری که میرفتیم خانه معلمش پر بود و مجبور بودیم یه شهر دیگه خونه بگیریم.
زودی خودمونو رسوندیم به سرعین و اونجا خونه گرفتیم. صبحشم همگی رفتیم آب گرم که فقط دایی نیومد چون بعد از ظهرش مصاحبه داشت میترسید بعد از آب گرم خوابش بگیره.
ریحانه وقتی مایو رو پوشید بی نهایت خوشگل شده بود. اینقدر که وقتی تو استخر بردیمش همش میگفت لباسم خیس شده. همش نگران لباسش بود. اولش تو اب نمیومد اما آخراش به زور از آب درش اوردیم. واقعا بهمون خوش گذشته بود و ریحانه تا میتونست آب بازی کرد.
بعد از استخر هم رفتیم اردبیل ناهارمون رو خوردیمو دایی رو رسوندیم دانشگاه برای مصاحبه. خودمونم یه گوشه خیابون موکت پهن کردیم تا نمازمون رو بخونیم.
این نماز خوندمون هم یه ماجرا داشت. هر کی از کنارمون رد میشد مسیر قبلمون رو تغییر میداد. هر کی یه چیز میگفت که این باعث شد من و زندایی سه بار نماز ظهر و عصر رو تو سه جهت مختلف بخونیم. آخرشم دیگه گفتیم بقیه اش با خوده خدا. ما دیگه امروز نماز نمیخونیم.
تلفنی هم چند بار با مادرجون و پدرجون صحبت کردیم که خدا رو شکر یه مقدار حال پدرجون بهتر شده بود و باید ام آر آی میرفت تا معلوم بشه مشکلش چیه.
وقتی دایی از مصاحبه برگشت کلی تعریف کرد و خیلی راضی بود. ما هم مطمئن بودیم که تو مصاحبه موفق میشه چون کاملا به رشته اش تسلط داره و تو حرف زدن کم نمیاره.
بعد از مصاحبه دایی یه سر رفتیم موزه و سر قبر شیخ صفی و بازار سوغاتی خریدیمو راهیه سرعین شدیم چون اونجا هم خونه گیر نیاورده بودیم و مجبور بودیم خوابیدن سرعین بمونیم و صبح زود بریم تبریز برای مصاحبه.
صبح اول رفتیم دانشگاه شهید بهشتی تبریز و تا ظهر کارمون اونجا طول کشید و ناهارمون رو همونجا خوردیم. تا وقتی دایی تو مصاحبه بود منو مامانی خوابیدیم و زندایی و ریحان با هم بازی کردن. وقتی از خواب بیدار شدیم موکت رو جمع کردیم و به محض ورودمون تو ماشین یهو تو هوای آفتابی تگرگ اومد و بعد از 5 مین هم دوباره آفتاب شد.
بعد از ناهار رفتیم دانشگاه شهید مدنی و دایی اونجا هم مصاحبه داشت.اما اینجا مصاحبه اش خیلی طول کشید و وقتی برگشت خیلی راضی بود و میگفت نمره کامل رو گرفته و استادش یه پرفسور بود. استاده هم از دایی مهدی خیلی خوشش اومد و گفت حتما باید بیای اینجا.
بعد از مصاحبه رفتیم داخل شهر تبریز تا یه کم بگردیم اما از هر کی آدرس میپرسیدیم یه چیز متفاوت میگفت و کلی تو شهر سردرگم شدیم. فقط تونستیم مسجد کبود رو ببینیم و دوباره برگشتیم سرعین که دایی بره آب گرم. صبحش دایی و بابایی رفتن آب گرم و منو ریحانه و مامانی و زندایی رفتیم بازار اما همه چیز گرونتر از شهر خودمون بود و فقط واسه ریحانه کیف خریدیمو یه مقدار هم نوقا واسه سوغاتی.
ظهر وقتی حرکت کردیم تو جاده اردبیل به آستارا یهو هوا ابری شد و بارون و تگرگ گرفت. انگاری تو ابرا راه میرفتیم. کاملا ابرا اومده بودن پایین و جاده اصلا معلوم نبود. با سلام و صلوات خودمون رو به شهر آستارا رسوندیم.
دیگه تا تالش هوا خیلی بهتر شد و تو جنگهای تالش وایستادیمو چایی خوردیم و به سمت بندر انزلی حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم بندر اول رفتیم اسکله و قایق سوار شدیمو تالاب رو گشتیم که آقاهه بهمون کلک رشتی زد و بدجوری ما رو از ماتحت سوزوند اما در کل خیلی بهمون خوش گذشت و خاطره خیلی خوبی برامون شد.
وقتی پیاده شدیم ریحانه گفت: مامانی خیلی کیف داد.
واسه خوابیدن هم دوباره رفتیم شهرک ساحلی. صبحشم به سمت ماسوله حرکت کردیم. تو ماسوله نم نم بارون میومد و هوا خیلی خوب بود. واقعا شهر قشنگیه ما هم اونجا چندتا دختر ماسوله برا خودمون خریدیم.
واسه ناهار هم رفتیم شیطان کوه لاهیجان. یه کوچولو استراحت کردیمو به سمت بابل حرکت کردیم. ساعت 12 شب هم رسیدیم بابل.
تو تمام راه ریحانه همیش میخواست بیاد پشت بشینه و چند باری هم با نه مواجه شد گریه کرد. اما زندایی و دایی با اینکه اصلا پشت جا نداشتیم ریحانه رو تو بغل نگه میداشتن و باهاش بازی میکردن. موقع عکس گرفتن ریحانه میدویید میرفت پیش دایی و زندایی و صاف وایمیستاد تا عکس بگیره اما کنار مامانی و بابایی به زور عکس میگرفت که همشم به خاطر تکون خوردناش تار میشد. این روزا ریحانه همش بچه دایی و زندایی بود.
کلی عکس منتظر شما است. برید ادامه مطلب
دریای سلمانشهر
قلعه رودخان فومن
شیخ صفی اردبیلی
شاه اسماعیل صفوی
مسجد کبود تبریز
دانشگاه شهید مدنی تبریز
تالش
انزلی
ماسوله
لاهیجان
وقتی مامانی از ریحان خواست تا باهاش عکس بگیره ریحان در جوابش گفت: اینقدر با من لج نکن. بعدشم رفت
گریه و قهر ریحانه تو سرعین به خاطر روسری