ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ته تغاریه پدرجون و مادرجون

1392/3/16 18:41
نویسنده : خاله مرمر
564 بازدید
اشتراک گذاری

 1392/3/13-16

سلام

ببخشید که جدیداً خیلی با فاصله پست میگذارم. همشم به خاطر همون درسامه. از این به بعد مجبورم کمرنگتر هم بشم. بازم شرمنده

این چند روزی به دلیل ماموریت رفتن بابایی. ریحانه و مامانی خونه ما بودن.

ریحانه تو این روزا تمام و کمال بچه مادرجون و پدرجون بود. پیش اونا میخوابید با اونا بیرون میرفت با اونا غذا میخورد. حتی یه لحظه هم پیش منو مامانی بند نمیشد. 

به جاش منو مامانی هم با خیال راحت درسامونو میخوندیم.

ریحانه حتی با مادرجون مسجد هم میرفت که اونجا چندتا دوست هم پیدا کرد.

چند روز پیش مادرجون که میخواست بره بازار هوا خیلی گرم بود وقتی دید ریحانه هم میخواد باهاش بره الکی به ریحانه گفت برو بالا لباستو بپوش با هم بریم. جیگر هم دوید اومد شلوارشو با عجله پوشید و رفت پایین اما مادرجون ناقلا رفته بود.

وقتی دید مادرجون نیست کلی گریه کرد و زار میزد به عروسکش میگفت شما نمیدونی مادرجونه من کجاست؟ مادرجون منو تنها گذاشت. بابایی مامانی منو تنها گذاشتن. عروسکشو بغل گرفته بود و یه شال هم به جا چادر سرش کرد و همینجور گریه میکرد تا مادرجون برگشت.

دیروز مامانی میخواست یه سر بره خونه که ریحانه به محض فهمیدن این موضوع چنان گریه ای سر داد که تا به حال ازش ندیده بودیم.

التماس میکرد مادرجون، خاله مرضی منو بگیرین. منو مادرجون هم که دلمون کباب شده بود. وقتی رفتن مادرجون زنگ زد خونه که ببینه ریحانه آروم شده یا نه که با اولین زنگ ریحانه گوشی رو گرفت و با گریه میگفت مادرجون بیا منو ببر.

اونقدر گریه کرد که بالاخره مامانی گفت بیاین ببرینش منم شب میام اونجا

به محض اینکه پدرجون رسید خونه با هم رفتیم دنبال ریحانه. جیگرم با شنیدن زنگ دوید اومد دم در و میخواست سوار ماشین بشه.

مامانی هم کلی ازش قول گرفت که مادرجون رو اذیت نکن. جیشتو زودتر بگو. غذاتو بخور. جیغ نکش و . . . 

اونم قول داد و گفت بزن قدش

این چند روز ریحانه تا دلش میخواست بستنی و خوراکی خورد. دیروز هم با پدرجون و مادرجون رفت پارک. به قول مامانی پدرجون و مادرجون هر کاری که سر ما نکردن رو دارن رو ریحانه جبران میکنن

دیشب وقتی ریحانه خواب بود بابایی از ماموریت برگشت و رفتن خونه

امروز ناهار هم دوباره با دایی مهدی و زندایی اومدن پیش ما و بعد از ناهار رفتن گتاب

 ادامه مطلب

گریه ریحانه برای رفتن مادرجون

حاج خانم اماده برای مسجد رفتن. به قول بابایی ریحانه پا منبری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان میعاد
18 خرداد 92 18:30
ای جوووونم چقدر چادر بهش میاد
الهی دلتون میاد دخترمو به گریه میندازید...میکشمتون



مامان محمدرهام جون
19 خرداد 92 12:33
وااااااااااااااای چه گریه عمیقی،چه ناخنهای رنگین کمانی چه دخملی
انشالله امتحاناتت با پیروزی به پایان برسن

امتحانام نه امتحانم. اونم از نوع ارشد. اونم برای سال دیگه
مرسی
رضوان مامان رادین
19 خرداد 92 16:46
ای جونم غصم شد ریحان اونجوری گریه میکردهخاله جونی لااقل هفته ای یک پستو بذار فکر دل تنگ ما را هم بکن


باور کن دلم میخواد اما وقت نمیکنم. اما سعیمو میکنم
سارا
19 خرداد 92 17:08
سلام خاله جون و ریحانه عزیزم دلم چقدر برای جیگرم تنگ شده بود چقده این لاکاش قشنگ شده دخملم
مامان فاطمه حسنا
19 خرداد 92 20:21
سلام عزیزم.
امیدوارم که همگی خوب و خوش باشید و امتحانا به سلامتی بگذره.


سلام مامانی
مرسی عزیزم. باید تا اسفند ماه واسم دعا کنی که اون موقع امتحان دارمو خوب بدم
عمه طوبی
19 خرداد 92 22:45
فدای دخمله گلم بشم که خانم شد.وای با اون انگشتهای رنگین کمونش دله ما رو برد.ناقلا کلک خوش زبون


اشتباه گفتی. ریحانه میگه ناقلا شیرین زبون. بازم مرسی که بالاخره کامنت گذاشتیو از خاموشی در اومدی
hedieh
20 خرداد 92 13:30
خاله چه دعایی کردی گناه دارن


امیر علی( نی نی رضوان)
22 خرداد 92 12:14

خاله قبول که هستی ارشد صد درصد شکی نیست
من دعا میکنم شیراز قبول بشی ./


ایشاالله اصلا هلاک اینجور روحیه دادنام
خودمم دوست دارم شیراز یا مشهد و همدان قبول بشم.بین اینا شیراز رو بیشتر دوست دارم حداقل شماها رو اونجا دارم. اما بازم هر چی به صلاح باشه.
خـآلهـ ی نــــورآ
23 خرداد 92 19:56
الهییییییی ناخون های رنگین کمونیشووووو حج خانوم قبول باشه
مامان محمد و ساقی
24 خرداد 92 0:40
سلام مرمر جون اینقدر دلم برای اون گریه هاش سوخت.آخی چه راحت گول خورد
مامان محمد و ساقی
24 خرداد 92 0:41
عکسهاشخیلی باحاله.با شال گریه میکنه با چادر و حجاب گرفته میره مسجد و لاک هاشم رنگارنگ