ته تغاریه پدرجون و مادرجون
1392/3/13-16
سلام
ببخشید که جدیداً خیلی با فاصله پست میگذارم. همشم به خاطر همون درسامه. از این به بعد مجبورم کمرنگتر هم بشم. بازم شرمنده
این چند روزی به دلیل ماموریت رفتن بابایی. ریحانه و مامانی خونه ما بودن.
ریحانه تو این روزا تمام و کمال بچه مادرجون و پدرجون بود. پیش اونا میخوابید با اونا بیرون میرفت با اونا غذا میخورد. حتی یه لحظه هم پیش منو مامانی بند نمیشد.
به جاش منو مامانی هم با خیال راحت درسامونو میخوندیم.
ریحانه حتی با مادرجون مسجد هم میرفت که اونجا چندتا دوست هم پیدا کرد.
چند روز پیش مادرجون که میخواست بره بازار هوا خیلی گرم بود وقتی دید ریحانه هم میخواد باهاش بره الکی به ریحانه گفت برو بالا لباستو بپوش با هم بریم. جیگر هم دوید اومد شلوارشو با عجله پوشید و رفت پایین اما مادرجون ناقلا رفته بود.
وقتی دید مادرجون نیست کلی گریه کرد و زار میزد به عروسکش میگفت شما نمیدونی مادرجونه من کجاست؟ مادرجون منو تنها گذاشت. بابایی مامانی منو تنها گذاشتن. عروسکشو بغل گرفته بود و یه شال هم به جا چادر سرش کرد و همینجور گریه میکرد تا مادرجون برگشت.
دیروز مامانی میخواست یه سر بره خونه که ریحانه به محض فهمیدن این موضوع چنان گریه ای سر داد که تا به حال ازش ندیده بودیم.
التماس میکرد مادرجون، خاله مرضی منو بگیرین. منو مادرجون هم که دلمون کباب شده بود. وقتی رفتن مادرجون زنگ زد خونه که ببینه ریحانه آروم شده یا نه که با اولین زنگ ریحانه گوشی رو گرفت و با گریه میگفت مادرجون بیا منو ببر.
اونقدر گریه کرد که بالاخره مامانی گفت بیاین ببرینش منم شب میام اونجا
به محض اینکه پدرجون رسید خونه با هم رفتیم دنبال ریحانه. جیگرم با شنیدن زنگ دوید اومد دم در و میخواست سوار ماشین بشه.
مامانی هم کلی ازش قول گرفت که مادرجون رو اذیت نکن. جیشتو زودتر بگو. غذاتو بخور. جیغ نکش و . . .
اونم قول داد و گفت بزن قدش
این چند روز ریحانه تا دلش میخواست بستنی و خوراکی خورد. دیروز هم با پدرجون و مادرجون رفت پارک. به قول مامانی پدرجون و مادرجون هر کاری که سر ما نکردن رو دارن رو ریحانه جبران میکنن
دیشب وقتی ریحانه خواب بود بابایی از ماموریت برگشت و رفتن خونه
امروز ناهار هم دوباره با دایی مهدی و زندایی اومدن پیش ما و بعد از ناهار رفتن گتاب
ادامه مطلب
گریه ریحانه برای رفتن مادرجون
حاج خانم اماده برای مسجد رفتن. به قول بابایی ریحانه پا منبری