ریحانه خَشِمناک
1391/2/25
سامبولی دو سه تان
دیروز تنها تو اتاق طبقه پایین نشسته بودم و درس میخوندمکه یهو در باز شد و ریحانه خانمی و مامانی و بابا اومدن. به محض ورودشون بابایی رفت نونوایی کنار خونه و یه نون سنگک تازه خرید و بس که گشنش بود سه تایی نرسیده و ننشسته مشغول خوردن نون و پنیر گوجه شدن. منم همینجور نگاشون میکردم. در هر صورت نوش جونشون
مامانی با خودش کارتهای کلمات ریحانه رو آورده بود و ریحانه هم تک تک کلمات رو درست گفت. قبل از شام ریحانه داشت بازی میکرد یهو اومده به من میگه خاله مرضی جونم دستتو بیار بشکونم. مادرجون با شنیدن این حرفش خندش گرفت و گفت اونوقت خاله مرضی جونمت چی بود وقتی میخوای دستشو بشکونی؟؟؟
یعنی یه همچین خواهرزاده خَشِمناکی داریم.
بعد از شام که البته ریحانه فقط دو تا لقمه خورده بود تمام مدت دور اتاق میدوید و جیغ میزد و شعر میخوند. اینقدر جیغ زد و دوید اونم ساعت 12 شب بالاخره دایی مجتبی که خواب اومد پایین گفت ریحانه چرا جیغ میزنه؟؟؟؟؟ ریحانه هم با شندین صدای دایی زودی پرید بغل بابایی و سرشو تو بغل باباش قایم کرد. موقع رفتن هم اومد بغلمو یواش یواش در گوشم حرف میزد
امروز هم بعد از ظهر منو خاله حلیمه میخواستیم بریم بازار که مامانی و بابایی و ریحانه رسیدن. اما ریحانه خواب بود و قرار بود مامانی و مادرجون همراه ریحانه برن دیدن خاله اعظم که جدیدا یه نی نی کوچولو به دنیا آورده.
غروب که برگشتن زودی رفتن خونشون و شب اینجا نموندن تا ببینم بچم با نینی کوچولو چه کرده