حجامت خانوادگی
1391/2/18,19
سامبولی
عامو ما یک سالی بود که تصمیم داشتیم خانوادگی بریم حجامت اما قسمت نمیشد. تا اینکه امسال بهار تصمیم گرفتیم هر جوری شده این کار رو بکنیم و بنده هم دیروز نوبت گرفتمو طلسم شکسته شد.
دیروز غروب منو مامانی و ریحانه و بابایی و دایی مهدی نیم ساعت مونده به تعطیل شدن درمانگاه رفتیم برای حجامت. که بابایی و دایی و من حجامت رو انجام دادیمو خین و خین ریزی به پا کردیم، قرار شد مامانی فرداش حجامت کنه.
بعد از حجامت هم بابایی ما رو رسوند خونه دایی مهدی و زندایی هم همش با چایی عسل ازمون پذیرایی میکرد تا حالمون سر جاش بیاد. وقتی هم که بابایی کاراش تمام شد اومد دنبالمون
حالا امروز صبح من خواب بودم که ریحانه خانمی همراه بابایی اومد خونمون آخه مامانی باید میرفت مدرسه.مامانی میگفت صبح ریحانه خیلی ریلکس تو بغل بابایی نشسته بود و گفت: مامانی کار نداری؟؟ من رفتم خونه مادرجون.
یعنی یه همچین بچه ای با چنین روحیه مادر دوستی داریم. انگار نه انگار که مامانه خونه تنهاست.
حالا وقتی بابایی ریحان رو رسوند و خودش خواست بره خانم جیغ و گریه میکرد که منم بیام. آخرش مادرجون مجبور شد سر صبح بهش وعده بستنی بده که ریحانه با شنیدن اسم بستنی آروم شد و به بابایی گفت صبر کن بستنی رو بگیرم بعد بریم. اما تا بخواد بستنی رو بگیره بابایی فلنگ بست و در رفت.
بعدشم اومد بالا سر منو آروم صدا میزد که پاشو بریم صبحانه بخوریم. هر چی گفتم شما برو من خودم میام بی خیال نشد و گفت نه صبر میکنم با هم بریم. بالاخره هم موفق شد و بلندم کرد.
خدا رو شکر صبحانشو با وجود عمو پورنگ کامل خورد.
قبل از ظهر هم دایی مهدی و زندایی یه سر اومدن پیشمونو پدرجون واسمون بستنی خرید. یعنی دومین بستنی امروز ریحان. حالا بقیه بستنیها رو هم به زور از چنگش در آوردیم.
ظهر که بابایی و مامانی اومدن ریحان تو بغل بابایی خوابید و غروب که بیدار شد رفتیم درمانگاه تا مامانی حجامت کنه و بعدشم رفتیم بازار که واسه تولد زندایی که فرداست کادو بخریم.
شب بعد از شام هم رفتیم خونه عو سعید و ریحانه و فاطمه زهرا کلی با هم بازی کردن و آخرشم موقع برگشتن ریحانه به خاطر خمیر بازی کلی گریه کرد و با لب و لوچه آویزون از فاطمه میخواست تا خمیر ها رو بهش بده چون ریحانه خمیر نداره. به زحمت تونستیم راضیش کنیم و ببریمش تو ماشین.
وقتی رفتیم خونه مادرجون خانم بلا رفت بغل مادرجون و گفت شب میخواد همین جا باشه. هر چی بابایی و مامانی گفتن که اگه ما بریم شما تنها میشی قبول نمیکرد و میگفت میخوام اینجا بخوابم. اما همینکه بابایی ماشین رو روشن کرد گفت پشیمون شدم میخوام بیام. بعدم با پدرجون که فردا صبح راهیه کربلا میشه خداحافظی کرد و رفت.
ببخشید که جدیدا پستام عکس نداره. به زودی یه پست جدید واسه عکسهاش میگذارم