ریحانه شرخر میشود
1392/2/28
سامبولی بلیکم
این روزا اونقدر درس دارم که اصلا وقت نمیکنم بیام تو نت. چه برسه به اینکه بخوام آپ کنم.
شنبه پدرجون از کربلا اومدن و ریحانه و خانوادش به همراه دایی و مهدی و زندایی ناهار اومدن خونمون. البته بی بی هم اینجا بودن.
بعد از ظهر که در حال تقسیم اراضی بودیم منو مامانی سر یه روسری با هم کل داشتیم. من که روسری رو برداشتم ریحانه با یک حالت کاملا تهاجمی اومد طرفمو با شدت لباسمو میکشید تا روسری رو بهش بدم.همشم میگفت روسری مامانمه.
هر چی باهاش صحبت میکردم اهمیت نمیداد و بالاخره روسری رو ازم گرفت بعدشم با خنده رفت پیش مامانش و گفت مامانی بیا بگیر روسری رو ازش گرفتم. اینجوری بود که فهمیدم ریحانه میتونه یک شرخر کارکشته بشه.
1392/2/31
دیشب شام مامانی ما رو خونشون دعوت کرده بود. ما هم همراه بی بی رفتیم خونشون. ریحان وقتی صدای ما رو شنید از طبقه بالا تا حیاط رو با جیغ و خاله مرضی کنان اومد. نمیدونین بچم چه ذوقی کرده بود.
همون روی پله ها شروع کرد به تعریف دوران بچگیش.حالا نیست الان خیلی بزرگه!!!!!!!!!
با آب و تاب و به صورت عملی توضیح میداد که وقتی میرفت حمام چطوری به تنش صابون میزد و کجاهاشو صابون نمیزد. یعنی تا حد ناموسی پیش رفته بود.
بعدشم ماشینشو به بی بی نشون داد و بی بی بهش گفت منو ما ماشینت میبری کربلا؟ جیگرمم دل گنده گفت آره. بعدم مادرجون بهش گفت منم بیام؟ ریحانم گفت نه سه نفری جا نمیشیم
وقتی پدرجون اومد همراه پدرجون رفت بیرون تا بستنی بخره. موقع برگشتش صدای جیغ و خوشحالیشو شنیدمو در رو باز کردم اما کسی نبود. یهو چشمم افتاد سر کوچه که از همونجا جیغ میزد خاله مرضی بستنی خریدم.
دلتون آبــــــــــــــــــــــــــــــــــ بستنی با طعم هویج بود. خیلی خوشمزه بود.
بی بی وقتی داشت نماز میخوند ریحانه خواست بره سر کیف بی بی اما بهش گفتم اگه دست بزنی بی بی ناراحت میشه. بعدم یه تیکه کوچولو از یه نایلون که داخل کیف بود اومده بود بیرون. ریحانه گفت میخواستم نایلونشو بگذارم داخل. گفتم نه نمیخواد بی بی خودش اینو اینطوری گذاشته. یه کم بعدش باز خواست دست بزنه اما دید دارم نگاش میکنم زودی گفت ببین میخواستم بوسش کنم. کاری ندارم. بعدم دولا شد و هی کیف رو بوس میکرد. اما آخرش کار خودشو کرد و از تو کیف بی بی یه آدامس برداشت که با مبادله کالا به کالای مادرجون مجبور شد آدامس رو بگذاره سر جاش.
شب وقتی دایی و زندایی اومدن ریحانه طبق معمول ذوق کرد و با عجله دوید سمت پله ها و بشقاب آلوچه ای که دستش بود افتاد و بشقابه قل قل خوران رفت به استقبال دایی و زندایی.
آخر شبم که خواستیم بریم خونه ریحانه گریه کرد و مجبور شدیم همراه مادرجون و پدرجون بفرستیمش خونه. خودمونم با ماشین بابایی پشت سرشون رفتیم. وقتی رسیدیم خونه دیدیم ریحانه با مادرجون و پدرجون نشسته و در حال تقسیم تسبیح و مهره.
مامانی هر چی بهش گفت پاشو بریم گفت نه نمیام. منم کلی گفتم ریحانه نصفه شب بیدار بشی و گریه کنی کسی نیست تو رو ببره پیش مامانیا. اونم گفت نمیرم. آخرشم از حرفام عصبانی شد و گفت برو دیگه بچه بد میگم نمیخوام برم. دیگه مامانی و بابایی داشتن راضی میشدن ریحانه رو بگذارن و برن که گفتم بابایی میریم شاتوت؟ بابایی هم قبول کرد و ریحانه پرید بغل باباییش اما قبلش شرط گذاشت که بعدش دوباره بیارنش خونه مادرجون. بچه ام بیچاره خبر نداشت که این رفتن دیگه برگشتی نداره.