ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ریحانه خانم لج باز

 1392/2/2 سلام شنبه اخر شب مامانی و بابایی اومدن دنبالم که برای فردا ریحان تنها نمونه. ریحان هم که تو ماشین نشسته بود و کمربندشم بسته بود. اما بسیور بسیور بداخلاق و سرسنگین بود........ حتی با یه من عسل هم نمیشد خوردش........ حتی اگه زیر چشمی هم نگاش میکردم جیغ میکشید و عصبانی میشد، شصتشو کرد تو دهنشو نشسته چرت میزد. بابایی هم اونقدر تو شهر ما رو چرخوند تا ریحان خانم بخوابه قبل از اینکه بیان دنبالم پا درد شدیدی گرفته بودم و حالم خوب نبود. دیگه وقتی رسیدیم خونشون نزدیک بود از درد گریه کنم. با قرص و گرمای شومینه آروم شدم. صبحم با سر درد شدیدی بیدار شدم و ریحان هم وقتی بیدار شد مثل همیشه دنبال بابایی و مام...
4 ارديبهشت 1392

یه مهمونی پر بار

1391/2/4 سلام به روی ماهتون دیروز دوره دوستان خونه خاله حدیثه بود، منو مامانی و ریحانه هم ظهر با هم رفتیم خونشون و بعد از یک ماه خاله حدیثه و طهورا جون رودیدیم. ریحانه و طهورا جونی، با هم خیلی خوب و مهربون بودن و همون اولش رفتن تو اتاق طهورا و مشغول بازی شدن. ریحانه هم که بازیه همیشگیش اینه: یه نایلون رو پر از اسباب بازی و لباس کنه، یه کیف کوچولو دست بگیره، شصت بزاره دهنشو و تو خونه راه بره. بچم همش دلش میخواد مثل آدم بزرگا باشه.  طهورا هم لگوهاشو آورد تا با هم بازی کنن. خوده طهورا مشغول ماشین درست کردن شد و ریحانه هم کمی با لگوها بازی کرد که امیر علی گل پسره خاله مهسا هم اومد.  این دفعه...
4 ارديبهشت 1392

گردش آخر هفته

1392/1/29 سامبولی بلیک دیروز چند شنبه بود؟؟؟؟؟  پنجشنبه خب این یعنی مامانی کلاس داره و طبق معمول یا بنده باید برم خونشون یا ایشون باید بیاد خونه ما.  اما این دفعه من نرفتم چون کار داشتم. به جاش مامانی و ریحان اومدن. صبح ریحان خانمی که سرما خورده بود یه سیخ کباب خورد و بعدشم همش تو حیاط بود.   هر چی بهش میگفتیم دختر بیا تو اتاق سرمات بدتر میشه . . . . حرف تو گوشش نمیرفت. یه بارم که اومد تو اتاق با یه کاسه چینی قدیمی که داشت بازی میکرد یهو بی هوا کوبید تو سر مادرجون.  منم که سرم تو گوشیم بود فقط یه لحظه صدای مادرجون رو شنیدمو بعدشم یه ضربه شدیدی به آرنجم وارد شد و نعره ش...
31 فروردين 1392

ریحانه استخونی (شعبون استخونی)

1392/1/26 سامبولی  دوشنبه طبق معمول روزهای دیگه در خواب ناز بودم  که گوشیم شروع به خوندن و لاو ترکوندن کرد. تو خواب و بیداری جواب دادم، مامانی بود. با یه صدای مکُش مرگ ما، بهم فهموند که حالم خوب نیست و فشارم پایینه. زودی بپر بیا که حاجیتو کشتن. منم با چشمای خمار و صورت ورم کرده به زور از بالشتم دل کندمو مشغول بتونه کاری شدم.  قبلشم به مادرجون گفتم مامانی زنگ زده که حالش خوب نیست میخوام برم اونجا. تا من آماده بشم این مادرجون منو کچل کرد  بس که صدا زد و گفت زود باش. وقتی رفتم پایین خانم گفت صبر کن منم اماده بشم با هم بریم.  میگم خب مادر من به جا اینکه هی صدا بزنی و ...
28 فروردين 1392

عطر بهار نارنج

1392/1/25 سامبولی این روزا شهرمون پر شده از عطر بهار نارنج. هر جا قدم میگذاری شکوفه های نارنج رو رو زمین میبینی. البته یه سری افراد کم طاقت و بی رحم هم با چوب و جارو میافتن به جون درختها و تا میخوره میزننش تا بتونن بهار نارنج جمع کنن. آخه ما خیلی از عرق بهار نارنج استفاده میکنیم. اما خانواده ما به هیچ وجه از این کارا نمیکنن. هر ساله مادرجون از پای درختها شکوفه هایی که خودشون ریخته بودن رو جمع میکرد و ازشون عرق میگرفت. امسالم به خاطر پا دردش نمیتونه این کار رو بکنه. واسه همینم منو مامانی و بابایی و ریحان بسیج شدیم و تقریبا هر شب میریم داخل شهر و از زیر درختها بهار جمع میکنیم. دیشب قرار شد خاله اکرم و عمو...
25 فروردين 1392

قایم باشک

1392/1/22 سامبولی بلیک یه وقتایی به خاطر مشغله های فکری خودم با یه کار کوچیک ریحان عصبی میشمو واسش اخم و تخم میکنم  اما همیشه بعد از اینکه میره خونه و پیشم نیست دچار عذاب وجدان میشمو اصلا تحمل ناراحتیشو ندارم.  با اینکه ریحان خیلی زود همه ناراحتیا رو فراموش میکنه و با کوچکترین محبتی دوباره میاد سمتت و آشتی میکنه  اما خودم نمیتونم از عذاب وجدانم خلاص بشم.  چون خیلی دوستش دارمو دلم نمیخواد اصلا ناراحت بشه.  وقتی اشک میریزه دلم ریش ریش میشه یکشنبه وقتی پیشش بودم حالم اصلا خوب نبود و خیلی باهاش بازی نکردم.  وقتی اذیتم میکرد حتی حال جواب دادنو اخم و تخم هم نداشتم.  خیلی بی حا...
22 فروردين 1392

یکشنبه های پر ماجرا

 1391/1/18 سلام بر سلطان بانوی خودم سلام به دوست جونیای مهربون که اگه کامنت نگذارید میشید نامهربون جونم براتون بگه که تعطیلیا تموم شد و مدرسه ها باز شده و مامانی بازم باید بره مدرسه و بنده هم باید هر هفته یکشنبه ها برم خونشون و در سِمَت پرستار ریحان ایفای نقش کنم. دیشب هم بابایی اومد دنبالمو با هم رفتیم خونشون. قبل از شام تمام نانهای دست و پای ریحان رو براش لاک زدم  بعد از شام مامانی و ریحان مسواکاشون رو زدن و مامانی زودتر کاراشو رسید و گفت میخوام زودتر بخوابم که فردا باید زود بیدار بشم.  بعدم رفت تو اتاق ریحان و پای تخت ریحان دراز کشید. منو ریحان هم تو آشپزخونه نشستیمو ریحان از...
18 فروردين 1392