ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بدون عنوان

1392/3/18 تا 1392/3/23  بازم سلام طبق روال این چند هفته اخیر بازم شرمنده بابت دیر پست گذاشتن. این هفته، هفته ی خوبی واسه ریحانه بود. از اول هفته که شام رفتیم خونه عمو سعید و ریحانه با فاطمه کلی بازی کردن. تو خاله بازیشون ریحانه شده بود بچه و فاطمه هم مامان. ریحانه خانم که بدجوری زیر پوستی حس گرفته بود و همش به فاطمه میگفت مامان مامان بریم تولد و فاطمه هم برای اینکه یه کم استراحت کنه و تی وی ببینه مثل همه مامانا ریحانه رو میخوابوند و میگفت الان تو باید بخوابی هر وقت تولد شروع شد خودم بیدارت میکنم. ریحانه هم چشم بسته منتظر بود تا فاطمه صداش کنه. آخر شب هم همگی با هم رفتیم پارک و ریحانه و فاطمه تا جایی که میتونستن...
24 خرداد 1392

ته تغاریه پدرجون و مادرجون

 1392/3/13-16 سلام ببخشید که جدیداً خیلی با فاصله پست میگذارم. همشم به خاطر همون درسامه. از این به بعد مجبورم کمرنگتر هم بشم. بازم شرمنده این چند روزی به دلیل ماموریت رفتن بابایی. ریحانه و مامانی خونه ما بودن. ریحانه تو این روزا تمام و کمال بچه مادرجون و پدرجون بود. پیش اونا میخوابید با اونا بیرون میرفت با اونا غذا میخورد. حتی یه لحظه هم پیش منو مامانی بند نمیشد.  به جاش منو مامانی هم با خیال راحت درسامونو میخوندیم. ریحانه حتی با مادرجون مسجد هم میرفت که اونجا چندتا دوست هم پیدا کرد. چند روز پیش مادرجون که میخواست بره بازار هوا خیلی گرم بود وقتی دید ریحانه هم میخواد باهاش...
16 خرداد 1392

سفر به گیلان و آذربایجان

1392/3/2 تا 1392/3/7 سامبولی بلیک دو سه تان ما برگشتیم جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت. راستش دلیل اصلی این سفر ما 3 تا مصاحبه دکترای دایی مهدی بود که باید تو شهرهای تبریز و اردبیل میداد و هنوز یکیش هم که مازندرانه مونده. مصاحبه دایی باعث شد که ما هم جوگیر بشیم و راهیه سفر بشیم.  پنجشنبه بعد از ظهر بود که راه افتادیم اما با استرس و دلشوره . اونم به خاطر اینکه پدرجون از شب قبلش یه کم حالش بد بود و روزشم دیگه بدتر شد و وقتی رفت دکتر بهش گفتن باید نوار مغز بگیره.  خودشم همش میگفت انگاری مغزم خواب میره و حالش اصلا خوب نبود. ما هم که راهی بودیم و نمیدونستیم بمونیم یا بریم.  بالاخره با ...
8 خرداد 1392

بابایی ها روزتون مبارک

 1392/3/2 سامبولی سامبولی به ریحانه جون. سامبولی به باباییه ریحانه جون و سامبولی به همه بابایی های مهربون بابایی ها روزتون پیشاپیش مبارک.  فرشته های سیبیلو روزتون مبارک و پر از شادی دوست جونیا من به احتمال زیاد فردا به همراه دایی مهدی و زندایی و ریحانه و مامان و بابا راهیه سفر میشیم و نمیتونم یه چند روزی آپ کنم.  دعا کنید صحیح و سالم بریم و برگردیم.  به زودی با یه پست پر عکس برمیگردم. مراقب خودتون باشید. ...
2 خرداد 1392

ریحانه شرخر میشود

1392/2/28 سامبولی بلیکم این روزا اونقدر درس دارم که اصلا وقت نمیکنم بیام تو نت.  چه برسه به اینکه بخوام آپ کنم.  شنبه پدرجون از کربلا اومدن و ریحانه و خانوادش به همراه دایی و مهدی و زندایی ناهار اومدن خونمون. البته بی بی هم اینجا بودن. بعد از ظهر که در حال تقسیم اراضی بودیم منو مامانی سر یه روسری با هم کل داشتیم.  من که روسری رو برداشتم ریحانه با یک حالت کاملا تهاجمی اومد طرفمو  با شدت لباسمو میکشید تا روسری رو بهش بدم.همشم میگفت روسری مامانمه. هر چی باهاش صحبت میکردم اهمیت نمیداد و بالاخره روسری رو ازم گرفت بعدشم با خنده رفت پیش مامانش و گفت مامانی بیا بگیر روسری رو...
1 خرداد 1392

انگشت بریده

1392/2/27,28 عرضم به حضورتون دیروز مامانی طی یک تماس تلفنی  بنده رو برای شام به منزلشون دعوت کردن و بنده هم که از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، مثل همیشه حاضر به یراق بودم. غروب که رفتم خونشون ریحانه تازه از خواب بیدار شده بود و با موهای ژولیده و چشمای پف کرده  اومد به استقبالمو شروع کرد به آمار دادن از عمه طوبی و عزیز و . . .  شب واسه شام خاله اکرم و عمو سعید هم دعوت بودن و وقتی اومدن ریحانه و فاطمه زهرا کلی با هم بازی کردن. خیلی وقتها هم اونقدر جیغ میکشیدن که مجبور میشدیم یه نموره تن صدامون رو بالا ببریم.  بعد از شام ریحانه یکی از پیراهنای مامانی رو برداشت پوشید و هی میگفت عروس عروس...
28 ارديبهشت 1392

ریحانه خواننده میشود. اما نه از اون مدلاش.....

1392/2/22,23 سامبولی عرضم به حضورتون که دیشب ریحانه خانمی و مامانی و بابایی قدم رو چشم ما گذاشتنو با حضورشون محفل ما رو نورانی کردن.  خخخخخخخخ (قلنبگیش تو حلقم،  مامانی هندونه ها رو بگذار یخچال خنک شه) وقتی اومدن ریحانه خواب بود و مادرجون هم که شب قبلش باقالی پخته بود. مامانی و بابایی هم از موقعیت استفاده کردنو تا وقتی ریحانه خواب بود یه دل سیر باقالی خوردن.  شب هم ما زنها با کمک همدیگه مخ بابایی رو زدیمو  راضیش کردیم ما رو با ماشین پدرجون ببره بیرون تا من تمرین رانندگی کنم.  آخه از 5 سال پیش که گواهینامه گرفتم تا حالا پشت فرمون ننشستم.  بالاخره موفق شدیمو منم یه کم رانندگ...
25 ارديبهشت 1392