ریحانه استخونی (شعبون استخونی)
1392/1/26
سامبولی
دوشنبه طبق معمول روزهای دیگه در خواب ناز بودم که گوشیم شروع به خوندن و لاو ترکوندن کرد. تو خواب و بیداری جواب دادم، مامانی بود.
با یه صدای مکُش مرگ ما، بهم فهموند که حالم خوب نیست و فشارم پایینه. زودی بپر بیا که حاجیتو کشتن.
منم با چشمای خمار و صورت ورم کرده به زور از بالشتم دل کندمو مشغول بتونه کاری شدم.
قبلشم به مادرجون گفتم مامانی زنگ زده که حالش خوب نیست میخوام برم اونجا. تا من آماده بشم این مادرجون منو کچل کرد بس که صدا زد و گفت زود باش.
وقتی رفتم پایین خانم گفت صبر کن منم اماده بشم با هم بریم. میگم خب مادر من به جا اینکه هی صدا بزنی و سیم میمامو قاطی کنی پا میشدی و لباس میپوشیدی.
بالاخره آماده شد و با هم راهیه خونه ریحانه جونی شدیم.
وقتی رسیدیم جیگر طلا گفت مامانی مریض شده. مامانی هم دراز کشیده بود و میگفت دیدم بهتر شدمو شما هم دارین میاین به بابایی گفتم بره سرکار.
بعد از گفتن این حرفها دوباره حالش بد شد و گلاب به روتون روم به دیفال بچم بالا آورد و گل افشانی کرد.خخخخخخ
منم زودی زنگ زدم به بابایی که چرا رفتی سرکار؟؟؟ مگه نمیبینی زنت مریضه؟؟؟زود باش بیا خونه باید ببریمش دکتر.
بابایی بیچاره هم گفت مامانی گفته بود حالم خوبه منم رفتم سرکار. الان بر میگردم.
دیگه ظهر شده بود که بابایی رسید و مامانی رو بردیم درمانگاه. مامانی این چند وقته اونقدر رفته درمانگاه و سرم وصل کرده که به قول خودش دیگه این دفعه باید شماره اشتراک بگیره.
منو مامانی داخل درمانگاه بودیمو مامانی سرم وصل کرده بود که بابایی مادرجون و ریحان رو برد خونه مادرجون. بعدم خودش اومد پیش ما.
بعد از سرم رفتیم خونه و بابایی هم واسمون کباب درست کرد بلکه یه کم جون بگیریم. خخخخ اونقدر حال میده وقتی مامانی مریض میشههههههه همش چیزای خوشمزه میخوریم.
اما بیچاره ریحانه جونی پیشمون نبود که کباب بخوره. عوضش براش گوشت کنار گذاشتیم که هر وقت اومد واسش درست کنیم.
واسه شب هم مامانی جلسه قرآن داشت و بعد از ناهار مواد ماکارونی رو آماده کردم و هممون یه کم خوابیدیم.
غروب منو بابایی رفتیم دنبال ریحانه جونی. مادرجون میگفت بعد از ظهر با هم رفتن روضه. ریحانه هم کلی با بچه ها بازی کرد.
اصلا وقتی ریحان رو با مادرجون تنها میگذاریم باید تو مسجد و روضه و اینجور جاها پیداشون کنیم
قبل از خونه رفتنمون یه سر رفتیم خرید کنیم. داخل مغازه منو بابایی در حال خرید بودیم که دیدم ریحان رفته رو بروی یه بچه هم سن و سال خودش اما تپل مپل وایستاده. اون دختر کوچولوی تپل از اون بچه های ناز اما خجالتی بود. بیچاره از ترس ریحان دستاشو برده بود پشت سرش که ریحان اذیتش نکنه.
ریحان هم تو اون شلوغی آروم آروم خودشو به اون بچه جفت کرد و با شکمش هی اون بیچاره رو هل میداد.
با دیدن این کاراش خندم میگرفت. بهش گفتم ریحان نی نی رو ناز کن. اذیتش نکن. اما ریحان همینجور بیشتر بچه رو هل میداد. کم کم انگشتای بچه رو گرفت و میخواست فشار بده که سریع دختره رو نجات دادم. به ریحان گفتم نگاه کن نی نی چقدر نازه . . . بعد دستشو گرفتمو گفتم صورت نی نی رو ناز کن . . . بعدم به دختره گفتم تو هم صورت ریحان رو ناز کن. بچه بیچاره با یه لبخند کوچولو صورت ریحان رو نازی کرد اما بازم میترسید. ریحان هم آروم دستشو گذاشت رو صورت بچه و دو بار ناز کرد اما آخرین بار دستشو همینجور رو صورت بچه نگه داشت.
کاملا معلوم بود که داره نقشه میکشه. . . گفتم ریحان بسه ولش کن. تا اومد صورت بچه رو چنگ بندازه دستشو کشیدمو بابایی به زور ریحان رو بغل کرد و از مغازه برد بیرون. ریحان هم همینجور جیغ میکشید که میخوام نازش کنم.
یعنی بچه به این تخسی !!!!!!!!!!!!!! اون دختره تپل و ترسو بود اما ریحان از اون بچه لاغرای پرروئه.
البته این رگشم به خودم رفته. منم وقتی بچه بودم پسر بچه های همسن خودم و حتی بزرگتر رو هم میزدم و اصلا کم نمیاوردم.
این روزها ریحان خیلی لج باز شده. کاملا مثل مامانش مغروره و به هیج وجه زیر بار حرف دیگران نمیره. اگه بخواد کاری بکنه بدون توجه به بقیه انجام میده.
الان ریحان کلکسیونی از اخلاقای همه ما شده. از هممون یه نمونه داره و واقعا خدا به دادمون برسه.
الان که با مامانی حرف میزدم گفت ریحان سرما خورده و الانم خوابیده.
راستی شب جلسه قرآن ریحان در حال شیطونی کردن بود که زمین خورد و پیشونیش کوبیده شد تو ستون و بدجوری ورم کرد و کبود شد.
شب به من گیر داد که زنگ بزن به خاله حلیمه بگو ریحانه مراقب نبود زمین خورد. منم زنگ زدمو گفتم. بعدشم گیر داد زنگ بزن به عمو پورن هم بگو.