گردش آخر هفته
1392/1/29
سامبولی بلیک
دیروز چند شنبه بود؟؟؟؟؟ پنجشنبه
خب این یعنی مامانی کلاس داره و طبق معمول یا بنده باید برم خونشون یا ایشون باید بیاد خونه ما. اما این دفعه من نرفتم چون کار داشتم. به جاش مامانی و ریحان اومدن.
صبح ریحان خانمی که سرما خورده بود یه سیخ کباب خورد و بعدشم همش تو حیاط بود. هر چی بهش میگفتیم دختر بیا تو اتاق سرمات بدتر میشه . . . . حرف تو گوشش نمیرفت.
یه بارم که اومد تو اتاق با یه کاسه چینی قدیمی که داشت بازی میکرد یهو بی هوا کوبید تو سر مادرجون. منم که سرم تو گوشیم بود فقط یه لحظه صدای مادرجون رو شنیدمو بعدشم یه ضربه شدیدی به آرنجم وارد شد و نعره شان دور اتاق میدویدم.
بعدش فهمیدم ریحان وقتی اونو کوبید تو سرش مادرجون بیچاره از درد ظرف رو از دستش گرفت و خواست پرت کنه یه گوشه، اما از قضا نشونه گیریشون بسیور حرفه ای بود و کوبید تو آرنجم. حالا هر دو داد میکشیدیم از درد و ریحان هم که ترسیده بود رفت قایم شد.
وقتی دید اوضاع آروم شده رفت تلفن رو برداشت و شروع کرد شماره گرفتن. مادرجون گفت ریحان به کی زنگ میزنی؟ ریحان: به باباییم، میخوام بگم بیاد منو با خودش ببره
این حرف یعنی ریحان خانم با اینکه سر و دست ما رو داغون کرده بهش بر خورده که چرا ما جیغ کشیدیم.
ولی خداییش هنوز دستم درد میکنه.
بعد از ناهار هم که همراه مامانی و بابایی رفت خونه. اما شب دوباره بعد از شام اومدن دنبالم که بریم خونه عمو سعید.
تو خونه عمو سعید ریحان و فاطمه اولش خیلی با هم خوب بودن و کلی با هم خاله بازی کردن.
ما هم مشغول اسم فامیل شدیم که تو تمام مراحل با جرزنی های عمو سعید مواجه میشدیم. منو مامانی و خاله اکی تو یه گروه. بابایی و عمو سعید هم تو یه گروه
ما بیشتر وقت رو مشغول بحث سر کلمه ها بودیم. مثلا یه بار عمو سعید گفت از بَ .دقت کنین از ب خالی نه بلکه از ب با فتحه. ما هم میوه رو نوشتیم بَلوط. اونوقت عمو نوشت بَلغور. عاقا هر چی ما میگیم بلغور چه ربطی به میوه داره!!!!! زیر بار نمیرفت و میگفت خب بلوط هم میوه نیست.اگرم میوه هست ما نمیخوریم بالاخره اونقدر کل کل کردیم که هممون کلافه شدیم و رفتیم سر یه بازی دیگه
آخرشم ساعت 3 شب اومدیم خونه. که دیگه ریحان و فاطمه هم یه جورایی با هم درگیر بودن و بیشتر از این اونجا میموندیم گیس و گیس کشی میشد.
1391/1/30
دیشب ساعت 3 که از خونه عمو سعید میومدیم قرار شد امروز هر ساعت که از خواب بیدار شدیمو هوا هم خوب بود بریم بیرون.
ظهر خاله اکرم زنگ زد که یکی از همسایه هاشونم میخواد باهامون بیاد و همگی با هم رفتیم بیرون. تو راه یهو هوا بارون شد و اونم چه بارونیییییییییی بعد از یه ربع یهو از یه جا به بعد دیگه بارون نبود اما بعد از 5 دقیقه دوباره از یه جایی بارون شدید شد.
ما هم که اصلا از رو نمیریم و رفتیم سد شیاده تو آلاچیق نشستیم و میوه و چایی و ناهارمون رو خوردیمو کلی هم خندیدیم. داخل سد پر بود از ماهی که عمو سعید یکی از ماهیها رو با دست گرفت. اما دوباره انداختیمش تو آب. آخه خیلی کوچولو بودن.
اما اونقدر زیاد بودن که اگه یه آدم میرفت داخل آب سه سوته میخوردنش
تو راه ریحان کلی حیوون دید. اسب، گاو، گوسفند، بز، سگ، غاز
موقع برگشتن هم سرشو گذاشت رو پامو خوابید. وقتی رسیدیم خونه هنوز هوا روشن بود. همسایه عمو سعید رو رسوندیم خونه و خودمون با عمو سعید و خاله اکی رفتیم بهار جمع کردیم. اونم چه بهاریییییییییییییییییی
ریحان و فاطمه تو جمع کردن بهار خیلی بهمون کمک کردن. یه وقتایی هم حلزونهای روی درختها رو میگرفتن و باهاشون بازی میکردن.
خدا رو شکر امروز ریحان و فاطمه با هم هیچ مشکلی نداشتن. حتی وقتی فاطمه داشت میرفت خونه ریحان همش التماس میکرد ما هم بریم خونه فاطمه و هی صدا میزد خاله زهرااااااا خاله زهراااااااا
وقتی هم که من میخواستم برم خونه چنگ انداخت به روسریم نمیگذاشت پیاده بشمو میگفت خاله مرضی نرووووووووو. وقتی پیاده شدم کلی گریه کرد.
الهی خاله فداش بشه که همش دوست داره دور و برش شلوغ باشه
بچم هنوز پیشونیش ورم داره و کبوده. امروز وقتی پیشونیشو میدیدم دلم واسش کباب میشد. راستی چند روز پیش عمه طوبی واسه مسابقات هندبال رفته بود قم از اونجا هم یه آویز آیه الکرسی برا ریحان خرید. از اینایی که شیشه ای و آبیه. مثل چشم زخم.
دیشب وقتی ریحان و فاطمه تو اتاق داشتن بازی میکردن و ما هم در حال خنده و خوش گذروندن بودیم یهو دیدیم بچه ها اومدن و آویز رو نشون دادن که شکسته و تیکه هاشم تو اتاق ریخته بود. ما هم سریع صدقه گذاشتیمو خاله اکی گلپر دود کرد.
خدا چشم بد رو از هممون دور نگه داره و ریحانه جونم در پناه خدا و ائمه حفظ باشه
بدو برو ادامه
بازی ریحانه و فاطمه در صلح و آرامش
ریحان و فاطمه در لباس مبدل
اینم از دوست جدید ریحان، آقا امیر